PART~3~

424 82 1
                                    

جی: خدای من وی اینجایییمسوسنسوسوس

وی: چه اتفاقی افتاده پتال؟

جی: باورم نمیشهشههشهسهسههستستس

وی: ...

جی: پسر خاله ام داره میاد اینجا..

وی: خب. این کجاش بده؟

جی: بد نیستتتمسمسمیویپ

جی: خب ببین من و پسر خالم باهم بزرگ شدیم و بهترین دوست های هم بودیم.. تا وقتی که اون ۱۸ سالش بود و اون موقع پدر و مادرش یعنی خاله ام و شوهرش توی تصادف مردن..

وی: اوه.. چه داستان آشنایی!..

جی: اون یه مدت طولانی افسرده شده بود و با کسی حرف نمی زد ولی من همیشه باهاش بودمم اون هیونگم بود و خیلی دوسش داشتم..

جی: بعدش اون یهویی رفت..

وی: رفت؟

جی: اره! من هر شب برای اینکه تنها نباشه و فکر خودکشی نزنه به سرش و انجامش بده می رفتم تو اتاقش و کنارش می موندم.

جی: ولی یه روز وقتی از خواب بیدار شدم دیدم نیست. رفته بود و فقط یه نامه برام گذاشته بود.

وی: اوه... اون حتما به تنهایی نیاز داشته.

جی: ولی من نمی خواستم تنهاش بزارم.

وی: چرا؟

جی: می ترسیدم!

وی: می ترسیدی؟ از چی؟

جی: از اینکه ترکم کنه و بره. امیدوارم منظورم رو بفهمی.(منظورش اینه خودکشی کنه و بمیره)

وی: با توضیحاتت فهمیدم برات شخص خیلی مهمیه!

جی: هست! اون برام خیلی مهمه!

وی: اوه...

جی: و چیز مهم اینههه که اون داره برمی گردهسپسپسپسپسوسم

وی: ...

جی: و من باهاش قهرم که اونجوری گذاشت و رفتتت ولی دلم هم براش تنگ شدهه

جی: نمی دونم وقتی دیدمش چجوری باید رفتار کنممم

جی: و اوه... اون مطمعنا الان خیلی تغییر کرده.. خیلی بزرگ شده دیگه ۲۵ سالش شده فکر کنم.

وی: فکر کنم فقط باید صبر کنی تا ببینی اون چه واکنش از دیدنت داره و تو بعدش می فهمی چیکار باید بکنی.

جی: اره. حق باتوعه.

وی: من باید برم وسایلم رو جمع کنم

جی: برای چی؟

وی: دارم بر می گردم کره.

جی: اوه. ما باید هم رو ببینیم.

وی: اره. بای💕

جی: بای💕💕

cousinsTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang