02_لب خوانی؟

353 92 0
                                    

-ادیت شده-

روز بعد هم دوباره به آن کافه رفت. این بار اما زودتر از دفعه قبل، تا بتواند مدتی را همانجا بماند. نمیدانست چه حسی او را به آنجا کشانده بود. حدس میزد عذاب وجدان از روز قبل باشد.

اما میدانست که پسر صدای او را نشنیده است. پس چرا این احساس رهایش نمیکرد؟

باز هم پشت پیشخان که ایستاد، پسرک آنطرف ایستاده و با دستگاه قهوه ساز مشغول بود. این بار صدایش نزد و فقط منتظر ماند. فرصت زیادی داشت.

حالا که دقت میکرد روی پیشخان، استندی را با نوشته [فروشنده نمیشنود. ممنون که درک میکنید] میتوانست ببیند. نمیدانست آن استند قبل از آن هم آنجا بوده است یا نه. آن را ندیده بود.

جین چرخید و با دیدن مشتری از جا پرید. برای معذرت خواهی خم شد. موهای موج دار نه چندان تیره روی پیشانی‌اش پخش شدند و چشم‌هایش را قلقلک دادند.

نامجون دست‌هایش را در هوا تکان داد. "نیازی نیست" با به یاد آوردن اینکه او نمیتواند بشنود، دستش را جلو برد و شانه پسر را لمس کرد.

جین با شرمندگی سر بلند کرد. مشتری برایش سر تکان داد و این بیشتر شرمنده‌اش میکرد. رئیسش گفته بود باید بیشتر حواسش را به مشتری‌ها بدهد اما او همیشه با بازیگوشی فراموش میکرد.

دفترچه‌اش را باز کرد و صفحه ای جدید را نشان داد. (چی میل دارید؟) این را نوشت و به طرف او چرخاند تا راحت تر بخواند.

در کمال تعجب مشتری دفترچه را گرفت و چیزی برایش نوشت. بعد آن را برگرداند و نشانش داد. جین نگاهی سریع انداخت. (هات امریکنو. همینجا میخورم. اون میز کنار پنجره) خندید و یک بار دیگر روی پیشخان خم شد تا چیزی بنویسد. بعد آن را به مشتری برگرداند.

نامجون یاد داشت را خواند. (لازم نیست. من میتونم لب خوانی کنم) با ناباوری به پسر نگاه کرد. "واقعا؟" متعجب بود.

پسر قطعا متوجه شد چون در جوابش با لبخند سر تکان داد. نامجون متوجه زیبا بودن آن لبخند شد. که چطور چشم‌هایش موقع لبخند زدن ریز میشدند و لب‌هایش را بر هم میفشرد. "پس اونجا منتظر میمونم" سریع گفت و آنجا را ترک کرد.

پشت همان میز نشست و مشغول تماشای خیابان از طرف دیگر شیشه شد. دیوارهای کافه نیمی از شیشه بودند و باعث میشد تا آن فضا با نور طبیعی روشن شود.

جین چند سفارش را باهم آماده کرد و ظرف‌ها را به ماریا، دختر دبیرستانی که نیمه‌وقت آنجا کار میکرد، داد.

نامجون تا لحظه‌ای که دختر سفارش را روی میزش نگذاشته بود، متوجه او نشد. فکر میکرد آن پسر تنها کار میکند. البته با عقل هم جور در نمی آمد. پسرک که به زور سفارش‌ها را میگرفت و آماده میکرد..

********************

A Silent Voice [NamJin] [Completed]Where stories live. Discover now