Part14

140 48 30
                                    

" تبریک می گم پدر جان، بیبی کوچولومون بلاخره عاشق شد! "
صدای بلندی که از بین جمعیت آقای شیائو رو خطاب قرار داده بود، خیلی آشنا بود؛ شاید بوی گذشته رو می داد؟
ژان که مشغول خوش و بش با ییبو بود با شنیدن صدا به طرفش برگشت و بعد از دیدن شخصی که حرف زده بود، با چشم های گشاد شده بهش خیره شد.
همه ی مهمونا با چهره ایی شوک زده به آقای شیائو و پسر جوون و خوشتیپی که بین جمعیت ایستاده بود و تبریک می گفت، خیره بودن؛ شیائو بویان رئیس تشکیلات شیائو، کسی که برای همه مورد احترام بود، پسری داشت که هیچکس از وجودش مطلع نبود؟ اون بچه حاصل یه رابطه نامشروع بود؟
همه این ها سوالاتی بود که در ذهن کنجکاو و فضول مهمونا در چرخش بود.
آقای شیائو با بهت و ناباوری به پسر جوونی که روبه روش ایستاده بود خیره بود؛ اولین بار بود که اون پسر رو می دید اما اون چهره و نگاه آشنا تر از این بود بشه بهش گفت اولین بار.
ژان همچنان با بهت به پسر نگاه می گرد، چیزی شنیده بود براش قابل درک نبود. پدرجان؟ این فقط یه شوخی بود درسته؟ نمی تونست واقعی باشه، چه طور یه نفر می تونست همینجوری بدون هیچ دلیل قانع کننده ایی پدرش رو پدر خطاب کنه؟ اگه این یه شوخی بود اصلا بامزه نبود.
ژو چنگ هم مثل ژان با بهت به پسر نگاه می کرد؛ نگاهش گیج بین ژان و پسر در گردش بود. انگار ییبو هم متوجه این موضوع شده بود که با اخمی بازی ژان رو کمی فشار داد و گفت:
" بیبی اینجا چه خبره؟ چرا اینجوری نگاش می کنین؟ "
ییبو حدس می زد ژان هم مثل بقیه به خاطر حرف پسر شوکه شده باشه اما نگاه های خیره اش به پسر و نگاه های مشکوک ژو چنگ که بین ژان و پسر در گردش بود، نشون می داد همه چیز فقط شوکه شدن نیست.
پسر غریبه به طرف ژان و ییبو رفت و با لبخند به ژان نگاه کرد و گفت:
" بیبی چقد دوست داشتم این لحظه من کنارت می بودم "
مکثی کرد و با نگاهی عمیق که به عمق چشم های ژان دوخته شده بود، دستاشو بالا آوُرد و روی گونه های ژان گذاشت و با نوازشش گفت:
" هنوزم مثل قبل زیبایی، حتی زیباتر "
ییبو با خشم دست پسر رو از صورت ژان کنار زد و غرید:
" دست کثیفتو بهش نزن "
بعد هم با چشم های قرمز از خشم به آقای شیائو نگاه کرد و گفت:
" عمو جان "
آقای شیائو با صدای ییبو از دنیای درونش دل کند و به پسر و بعد هم جمعیت توی حیاط نگاه کرد. همه افرادی که اونجا بودن منتظر شنیدن توضیحی بودن.
آقای شیائو نفس عمیقی کشید و گفت:
" دوستان عزیز از همگی یه خاطر حضورتون تشکر می کنم، خوشحالم از اینکه زمانی رو در کنار شما داشتم و امیدوارم احساسم متقابل بوده باشه. مهمونی دیگه تموم شده لطفا برگردین "
هم همه بین جمعیت هر لحظه بیشتر می؛ افرادی مشغول ترک کردن مهمونی بودن ک بعضی دیگه هم هنوز در شوک ماجرا بودن که با دیدن بادیگارد هایی که برای راهنمایی شون به طرف خروجی حیاط اومدخ بود، کم کم راهی می شدن.
لین مائو با چهره ایی که هیچ حسی ازش خونده نمی شد به اتفاقاتی که مقابل می افتاد نگاه می کرد.
پسر جوانی که کمی دور تر از لین مائو ایستاده بود و ویسکی توی دستاشو مزه مزه می کرد، با پوزخند به نمایش رو به روش خیره بود؛ این آدما واقعا احمق بودن یا خودشونو به حماقت زده بودن؟
هرچی که بود پسر جوون فعلا از نمایش لذت می برد پس هیچ اعتراضی قابل قبول نبود.
حیاط عمارت حالا تقریبا خالی شده بود. لین مائو با قدم های کوتاه خودشو به آقای شیائو رسوند و گفت:
" امیدوارم پسرتون خوشبخت بشه، گرچه ترجیح می دادم خودم این خوشبختی رو بهش بدم و پسر خودم باشه که وجود چنین الاهه ایی رو تصاحب کنه "
اون روباه پیر به خوبی می دونست کی باید دهن باز کنه و با حرفاش روان بقیه رو به بازی بگیره.
ییبو با چشم های قرمز و نفس های سنگین شده به طرفش حمله کرد که چنگ و ژان با گرفتن کمر و بازو هاش مانعش شدن.
" عوضی حرومی دهنتو ببند، اگه یه بار دیگه مزخرف بگی با دستای خودم می کشمت "
ییبو با خشم داد می زد و تقلا می کرد خودشو از دست های قوی ژوچنگ که دور کمرش حلقه شده بودن آزاد کنه.
" بیبی فکر کنم خیلیای دیگه جز من درگیرت شدن "
با تموم شدن جمله ایی که از دهن پسر غریبه ایی که ستاره مهمونی امشب بود، ییبو با تمام تموان فریاد وحشتناکی زد و با مشت هاش صورت جذاب پسر رو مورد هدف قرار داد.
رگه های خون مثل رود از گوشه لب های پاره شده و چشم های زخمی پسر جاری بود اما هنوز باعث نشده بود نیشخند از صورت جذابش محو بشه‌.
لین مائو با پوزخندی به صحنه به رو به روش اشاره کرد و گفت:
" آقای وانگ پسرتون بلد نیست احترام بزاره و همچنین قدر نعمت هایی که در اختیارشه رو نمیدونه "
همزمان با گفتن بخش دوم جملش به ژان که با چشمای خیس و اشک هایی که روی گونه های قرمزش فرود اومدن سعی در آروم کردن ییبو داشت، نگاه  کرد.
آقای شیائو مداخله کرد و گفت:
" جناب لین بهتره هرچه زودتر برین "
لین مائو با پوزخند از اون ها دور شد.
چنگ که حالا کمی از بابت ییبو خیالش آسوده بود، مسیر رفتن لین مائو رو دنبال کرد و با دیدن شخص غریبه ایی که پشت میزی گوشه حیاط ویسکی می خورد با ناباوری خواست به سمتش بره که با صدای داد ژان متوقف شد.
" وانگ ییبووووو بسسسسههههه "
همه با بهت به ژان و ییبو نگاه کردن و متوجه شدن ییبو بازم یقه های پسر  غریبه رو گرفته و سعی می کنه کتکش بزنه.
ییبو با داد ژان متوقف شد و با گیجی بهش نگاه کرد؛ ژان ادامه داد:
" بسه، انقد نزنش..."
بعد هم با حس تاریک شدن چشم هاش بیهوش شد.
***

I love you babyOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz