P. 11

92 18 0
                                    

"JUNGKOOK"

از زمانی که جیمین وارده زندگیش شده بود همه چیزش تغییر کرده بود.
اون زیبا و خیلی راحت بود، هیچوقت با کسی رسمی برخورد نمی‌کرد مگر اینکه وانمود کرده باشه و حرفاش هیچوقت برای جونگکوک حوصله سربر نبود.
آلفا با امگاش خیلی خوشحال بود، جیمین امگای فوق العاده ای بود!
__

ساعت حدوده 9 شب بود که با چانیول از شرکت خارج شدن. پسر کوچکتر از صبح زود که رفته بود شرکت جفتش رو ندیده بود و این برای آلفایی که روز اول ازدواجشه خیلی مزخرف بود.

به همراه چانیول سواره ماشین شدند و  راننده حرکت کرد. چانیول درحالی که سرگرم موبایلش بود گاهی بی‌صدا می‌خندید. برای اعضای خانواده عجیب بود این رفتاره پسر، خیلی وقت بود که فرزند اول، مثل افراده مجرد زندگی می‌کرد و در روز حتی اسمی از بکهیون نمی‌آورد. جونگکوک نمیدونست هیونگش به پیام های چه شخصی اینجور واکنشی نشون میداد... اون شخص قطعا بکهیون نبود.

_هیونگ

چانیول سرشو بالا آوردو سوالی به برادرش نگاه کرد، پسر ادامه داد:
_رابطت با بکهیون چطوره؟

پسر بزرگتر اخمی کردو درست نشست:

- مثله همیشه... چطور؟

_هیچی... با کسی صحبت میکنی؟

با حرفی که زد چانیول سریع موبایلش رو خاموش کردو روشو ازش گرفت...

- یکی از کارمندای شرکت بود.

جونگکوک فهمید که نباید سواله دیگه ای بپرسه. سرشو پایین آوردو نگاهی به ساعت کرد:
_فهمیدم

باقیه راه تا عمارت بدونه مکالمه ای گذشت... رابطه اون دو برادر اونقدر نزدیک نبود که راحت باهم صحبت کنن! زندگی اونقدر سخت پیش می‌رفت که رابطه اون دو برادر اهمیتی برای هیچکس نداشت.

بلاخره بعد از ده دقیقه به عمارت رسیدن و جونگکوک زودتر از برادرش پیاده شد. باید زود میرفت پیشه جیمین.

وارده عمارت شد که همه خدمتکارا احترام گذاشتن. یکی از خدمتکار ها کت و کیف پسر رو گرفت و طبقه عادت‌ به اتاق کاره آلفا برد.

جونگکوک به سرعت از پله ها بالا رفت.
وارده اتاقمون شدمو پر انرژی گفتم:
_سلام امگا

اما با چیزی که دید سریع جلویه دهانش رو گرفت.
جیمین مثله بچه های کوچیک  روی تخت خوابیده بودو بالشتی که شب قبل جونگکوک روش خوابیده بود رو تو بغلش گرفته بود.
چی ازین صحنه برای آلفا شیرین تر بود؟

کنارش نشست و گونه نرم و گرد پسر رو بوسید... حتی بوسیدنه گونه های امگا براش لذت بخش بود.
وارده اتاق کلوزت شدو پیراهن رسمیش رو با لباس خواب راحتی عوض کردو کناره همسرش روی تخت نشست...

با دقت به تک تک جزئیات خارق‌العاده صورتش نگاه میکرد... بینی کوچیکو خوش فرم، لب‌های گوشتی و صورتی رنگ، موهایه بلوندو نرمی که رو پیشونی و چشماش ریخته بود.
موهای پسر امگا رو کنار زد و به پلکای بسته اش نگاه کرد. "خدای من اون بالاتر از زیبایی بود!"

نمیدونست چقدر بهش خیره مونده بود که پلک‌های پسر باز شد و چشم‌های عسلیش دیده شدن. جونگکوک میخواست تو دلش بازم تحسینش کنه که صدای جیغ بلند جیمین از جا پروندش.

+یا خدااا

جونگکوک با ترس عقب رفت. با چشمای گرد نگاش کرد که چطور جیغ و داد می‌کرد:

+آی قلبم نمیزنه... تو کی امدی کوکا

دهانه جونگکوک باز موندو با چشمایه قلبی به جیمین نگاه کرد که تا فهمید چی گفته سریع حرفشو عوض کرد:
+چیزه منظورم(سکسکه) جونگکوک بود

_بازم بگو کوکا

+(سکسکه)

آلفا به قیافه کیوت و گونه های سرخش نگاه کردو نتونست جلویه خنده‌اشو بگیره:

_آیگوو...امگای من از ترس سکسکه میکنه؟ تو چرا انقدر خوردنی؟

با حرفی که زد امگا اخمه بامزه ای کردو با لحن دلخوری گفت:
+یااا نمیتونی با من اینجوری صحبت کنی.

آلفا یه دستشو رو شونه امگا گذاشت دسته دیگشو پشته سرش و آروم روش خیمه زد... جیمین خواست بلند شه که سریع دستاش توسط جونگکوک گرفته شدو کناره گوشش لب زد:
_اما من آلفاتم و این اجازرو دارم.

کوک جوریکه لب هاش به گوش پسر بخوره با صدای خماری ادامه دادم:
_حالا نمیخوای بازم بگی کوکا... ؟

انگار حرفش تاثیر گذاشته بود چون امگا دست از تقلا کردن برداشت... پسر بزرگتر سرشو روبه روی صورتش قرارداد و به لباش زل زد و منتظر موند تا بازم اون کلمه جادویی از لباش خارج بشه.

جیمین به وضوح حس می‌کرد قراره قلبش از سینه اش بیرون بپره اما لب هاشو باز کرد:

+کـ-

اما در ثانیه در اتاق باز شدو جیمین سریع جونگکوک رو هول دادو روشو برگردوند اما با چیزی که دید لبخنده ضایعی زد
آلفا با عصبانیت به در نگاه کرد که جی هیون رو درحالی که با دهنه بازو چشمای گشادش به اون دو نگاه میکرد چشم دوخت، لعنتی زیره لب گفت.

- اووو... اوه هه هه انگار بدموقع مزاحم شدم به کارتون برسین و بعد بیاین شام بخوریم.

جی هیون با عذاب وجدانی که کاملا در چهره‌اش پیدا بود گفت و خواست در رو ببنده اما جیمین سریع از جاش بلند شدو سمته زن رفت که جونگکوک شوکه نگاش کرد.

+اوه اومونی منم باهاتون میام حسابی گشنمه

جی هیون پوزخندی زدو با کشیدن لپ جیمین دستشو گرفت و گفت:
- عزیزه دلم، باشه بیا بریم

و بعد اون دو بدونه توجه به آلفای شکست خورده از اتاق خارج شدن، از حرص مشتی به تخت زد و به دره اتاق نگاه کرد...

"اون لحظه تاریخی رو ازم گرفتیو حالا امگامو با خودت بردی... تبریک میگم جی هیون شی"

.

Beautiful but selfishDonde viven las historias. Descúbrelo ahora