EP46

190 53 10
                                    

بابت تاخیر در آپ منو ببخشید دوستان . یهویی خیلی عجیب سرم شلوغ شد . به قسمت مهمی رسیدیم . لطفا با دقت بخونید و لذت ببرید و حتما وت بدید . شرط وت این پارت ۳۰ ستاره هست
***


چانیول توی سئول به دنیا اومده بود. توی یه خونه ی کوچیک حاشیه ی شهر همراه پدرش که یه مرد ارتشی بود زندگی میکرد . اولین خاطرات زندگیش مربوط به زمانی بود قدش از کمر پدرشم کوتاه تر بود و پدرش اونو با خودش به شکار میبرد و همینطور دستشو میگرفت و توی بیشه زار همراه خودش از سنگ ها رد میشدن براش توضیح میداد که چطور میشه یه شکارچی ماهر شد.از مقدمات اولیه مثل پیدا کردن شکار ، هدف قرار دادنش و شلیک کردن به هدف .چانیول اون زمان فقط ساکت گوش میکرد تا یاد بگیره چون پدرش از دوبار تکرار کردن متنفر بود و انتظار داشت تمام حرفهاشو سریع یاد بگیره و به خاطر بسپره .
این روند شکار رفتن معمولا هر ماه دو بار اتفاق می افتاد. وقتایی که پدرش از سرکار میومد و رو به چانیول اعلام میکرد که روز بعد قراره به شکار برن. گاهی یک روزه میرفتن و برمیگشتن گاهی هم چند روز توی جنگل می موندن و کمپ میزدن. برای پدرش خیلی مهم بود که چانیول تحملش توی شرایط سخت بالا بره و قوی باشه و شکار رفتن انگار مقدمه ی راهی بود که چانیول توش قراربود قدم بذاره.
یکبار وقتی توی جنگل بارون گرفته بود، توی سراشیبی تندی چانیول محکم زمین خورد و صورتش و دستهاش و همینطور شونه ش بعد از ضربه ی محکمی که خورده بود، روی سنگهای سفت کشیده شد و با سایش پوستش خونمردگی بدی ایجاد شد. وقتی چانیول به دستهای خونیش نگاه میکردو بغض کرده بود پدرش جلوش زانو زد و با تحکم گفت:
-حق نداری گریه کنی ! فقط این بارو به خاطر میسپری تا دفعه ی بعد این اشتباهو نکنی. اینطوریه قوی میشی و میتونی انتقام پدر و مادرتو بگیری !
جمله ی آخرش چیزی بود که تقریبا از وقتی چانیول 5 ساله بود توی هر موقعیتی که پسرش در آستانه ی نشون دادن ضعف از خودش بود به زبون می آورد.
از زمانی که خودشو شناخته بود میدونست مردی که بزرگش میکنه در واقع پدر واقعیش نیست.زمانهایی که ازش میپرسید پدر و مادرش کجان اون مرد همیشه جواب یکسانی میداد :
-یه مرد بد و خودخواه پدر و مادرتو کشتن. تو باید انقد قوی بشی که بتونی ازش انتقام بگیری و حقتو پس بگیری !
و به این صورت بود که چانیول با نفرت از آدمی که خانواده شو ازش گرفته بودن رشد کرد و شبیه یه بمب برنامه ریزی شده بود تا در لحظه ی مناسب منفجر بشه .
طبیعتا پدرش میدونست چانیول کوچیکتر از اونه که در حال حاضر با رو کردن مدارکی که داشت بتونه حقشو بگیره بدون اینکه بیون کانگ هیون به راحتی از سر راه کنار بزنتش. پس به پسرش راهو نشون داد و خوشبختانه چانیول باهوش بود و سریع یاد میگرفت. در واقع چانیول زیادی باهوش تر از هم سن و سالاش بود و به لطف سختگیری های پدرش ، توی سن کم به جای اینکه مثل هم سن و سالاش دغدغه ش بازی های ویدیویی و سرگرمی های بعد مدرسه باشه ، سودای انتقام داشت. هوش و ذکاوت چانیول و شخصیتش باعث شده بود توی مدرسه آدم محبوبی باشه اما دوست خیلی صمیمی ای نداشت و ارتباطاتش سطحی بود. تا زمانی که با سهون آشنا شد .چیزی راجع به اون پسرک کم حرف و اخمو وجود داشت که چانیول حس کرد میخواد ازش محافظت کنه . به این ترتیب با سهون دوست شد و برای اولین بارکسی رو داشت که می تونست ازش محافظت کنه . بعد از مدتی تونست با پر حرفی هاش باعث شه سهون هم به حرف بیاد و از زندگی خودش بگه .چانیول وقتی متوجه شد سهون توی عمارتی زندگی میکنه که صاحبش همون کسیه که قراره ازش انتقام بگیره هنوز مطمئن نبود میتونه به سهون برای گفتن این حقیقت اعتماد کنه یا نه ، اما نیاز داشت رازی که از 5 سالگی داره روی شونه هاش سنگینی میکنه رو با کسی در میون بذاره و غیر از سهون کسی رو نداشت . نمی تونست و نمیخواست اینو به پدرش اعتراف کنه اما باری که روی دوشش بود عذابش میداد و گاهی شبها خوابو از چشمهاش میگرفت.
مدتی بعد بالاخره اینکارو کرد و سهون وقتی داستان زندگی چانیول رو شنید حیرتزده شد و همون موقع قول داد بهش کمک کنه .
سالها و گذشت و زمان موعودش رسیده بود. چانیول علاوه بر اینکه به عنوان دستیار بیون کانگ هیون توی هولدینگ بیون استخدام شده بود ، یه پسر جوون قوی و مقتدر و پر از سودای انتقام بود؛ دقیقا همونی شده بود که پدرش میخواست .
سالگرد عمومی شدن سهام شرکت بیون بود و رئیس بیون شخصا چانیول رو هم دعوت کرده بود. چانیول نمی تونست بیشتر ازین به خودش مفتخر باشه .اون جوون ترین فردی بود که بدون هیچ پارتی خانوادگی ای به جایگاهی رسیده بود که توی همچین مهمونی بزرگی توی عمارت شخصی رئیس بیون دعوت شده بود.
عمارت بیون براش جای نا آشنایی نبود. قبلا تو دوران مدرسه بارها با سهون تا دم خونه ش اومده بود. اما اولین باری بود که اجازه ی ورود به درهای طلایی و بزرگ این عمارت باشکوهو پیدا کرده بود. وقتی از مسیر حیاط بزرگ به سمت ساختمون حرکت میکرد احساسات درهم پیچیده ای داشت. حیرت، خشم ، حس انتقام و خوشحالی به خاطر نزدیک شدن به هدفش.
دقایق اول مهمونی همراه با مدیرهای اتوکشیده و خانواده هاشون که با لباسهای فاخرشون طوری به اطراف نگاه میکردن که انگار خدای روی زمینن گذشت. چند نوازنده ویولن و ویولن سن در حال نواختن موزیک کلاسیکی بودن و خدمتکار ها با سینی های نوشیدنی تند تند بین مهمونها رد میشدن و پذیرایی میکردن. چانیول اولین باری بود که تو اجتماع مردم ردیف یک کره جنوبی حضور پیدا میکرد. آدمهایی که در مورد سهام ها و مهمونی ها و ماشین هاشون حرف میزنن و انگار دنیاشون کاملا با آدمهای اون بیرون متفاوته. چانیول علاقه ای به بحثهاشون نداشت و فکرهاش فقط حول محور چیزهایی که برای خودش مهم بود میچرخید.
کم کم داشت از این مهمونی که اونقدرها هم سرگرم کننده نبود خسته میشد ؛ تا اینکه توجهش به پله های مارپیچ و شخصی که به آهستگی در حال پایین اومدن ازش بود جلب شد.
پسری لاغر با قد متوسط ، پوست سفید و موهای براق مشکی که توی صورتش ریخته بود و تضاد خیره کننده ای با رنگ پوستش داشت . کت و شلوار آبی تیره گرون قیمتی پوشیده بود ، با یه پیراهن سفید و کراوات سرمه ای و در حالی که یک دستش توی جیب کتش بود و خیره به جلو بود، با وقار خاصی از پله ها پایین می اومد...چانیول بدون اینکه متوجه خودش باشه محو پسر شده بود و قدمهاش تا پایین پله ها رو دنبال میکرد. اون پسر کی بود ؟ لبخند محوی با خودش زد. شاید این مهمونی اونقدرها هم حوصله سر بر نبود .
نگاهی به اطراف انداخت و متوجه شد غیر از خودش کسای دیگه ای هم هستن که نگاهشون جلب اون پسر شده و بعضی هاشون براش دست تکون دادن یا لبخند زدن. انگار این پسر بین آدمهای این مهمونی آشنا بود. حالا در موردش بیشتر کنجکاو شده بود.
وقتی دوباره سرشو سمت پسر زیبا برگردوند ، قامت پسر رو کنار بیون کانگ هیون دید که هر دو روی پله های عمارت ایستاده بودن و بیون کانگ هیون بعد از اینکه با اشاره ی دست از نوازنده ها خواست تا دست از نواختن بردارن با قاشقی روی گلاس نوشیدنی خودش زد و بعد از سکوت نسبی ای که توی سالن حاکم شد شروع به صحبت کرد.
-مهمانان عزیز خوش اومدید . امسال توی جشن سالگرد عمومی شدن سهام شرکتهای خوشه ای بیون پذیرای چهره های جدیدی هستیم که اولین باره در جشن ما حضور پیدا میکنن. پس لازمه قبل از هر چیز تنها پسرم و وارث گروه بیون رو بهتون معرفی کنم. بیون بکهیون.
پسر مو مشکی با صدای تشویق حضار لبخند زیبایی زد و لبخند محو چانیول با این معرفی آروم آروم روی لبهاش خشکید و جاش رو به حیرت و جاری شدن نفرت توی چشمهاش داد .اون پسر خیره کننده ، پسر بیون کانگ هیون بود ؟ اون وارث گروه بیون بود ؟
بقیه ی حرفهای اون رئیس میانسال درباره تاریخچه ی شرکت رو نمیشنید .اوقاتش تلخ شده بود .نگاه دیگه ای به پسر انداخت که با لبخندی که عجیب زیبا بود مشغول احوال پرسی با مدیرها شده بود. چانیول تصمیم گرفت مهمونی رو سریع بپیچونه و ازونجا بره اما دیگه دیر شده بود. رئیس بیون همراه با پسرش به سمت اون اومده و وقتی مقابلش رسیدن با لحن مفتخری گفت:
-خوش اومدی چانیول ، میخوام با پسرم بکهیون آشنا بشی .بکهیون ! این پارک چانیوله .دستیارم و درخشان ترین چهره ی جدید شرکت !
بکهیون لبخند کمرنگ و موقرانه ای زد و در حالی که دستشو جلو میبرد گفت:
-خوشبختم چانیول شی

April Fool's Day (دروغ آپریل)Where stories live. Discover now