X.AI

135 17 21
                                    

چترش رو باز کرد و منتظر قرمز شدن چراغ موند. بارون با شدت زیادی می بارید و انگار که آسمون غم بزرگی رو توی خودش جا داده بود

چراغ که قرمز شد پاهای خسته ش رو تکون داد و سرش رو کمی بالا آورد... هوا خفه بود حتی بعد از باریدن بارون! بارون همیشه پاک میکنه همه جا رو اما چی میشه که حتی دیگه اون هم کاری از دستش بر نیاد؟

مدت زیادی بود که از زین خبری نبود، با این که دعواشون شده بود اما دلش برای مردش تنگ شده بود

فلش بک:

لیام که کاملا سرخ شده بود و حالش بد بود دست هاش رو روی چشم هاش گذاشت، بغض کرده بود و چونه ش می لرزید

- فاک بهت زین! من خسته شدم... هرروز دعوا، هرروز جنگ، بس کن!

زین نیشخندی زد و پای راستش رو روی پای چپش انداخت

- می دونی چیه لیام؟ همش تقصیر توئه و مسبب تمام این بدبختی ها تویی! از وقتی اومدی توی زندگیم فقط دارم تظاهر میکنم که خوشحالم اما در واقع ازت متنفرم

لیام که این حرف ها مثل پتکی توی سرش کوبیده میشد دندون هاش رو روی هم سایید و ظرف شیشه ای کنارش رو سمت تلوزیون پرت کرد و صفحه ال ای دی مقابلش به هزار تیکه تبدیل شد و با داد و چشم هایی به خون نشسته به زین نگاه کرد و لب هاش که سرخ تر از هر لحظه بودن رو تکون داد

- عوضی من خراب کردم یا تو؟ ها؟ بهم بگو میخوام بدونم

انگشت اشارشو سمت زین گرفت و بیشتر از قبل داد زد

- باهات چیکار کنم؟ چقدر چشمامو ببندم روی خیانت هات و بازم باهات زندگی کنم؟!

زین هیستریک وار شروع به خندیدن کرد و با همون خنده بریده بریده حرف زد

- خیلی.... جالبی... پین. مگه من بهت گفتم بمون؟ خودت خواستی و به زور خودتو به من چسبوندی

لیام به وضوح شکستن و خرد شدن قلبشو حس کرد. زین... کسی که عاشقانه دوستش داشت این حرفا رو بهش می زد؟ این حقش بود؟

بغض بدی به گلوی لیام چنگ انداخت و جلوی پاهای زین زانو زد و محکم کف هر دو دستش رو به سینه ش کوبید.

مغزش سوت می کشید و حنجرش زخم شده بود و معدش به هم می پیچید و هر لحظه ممکن بود بالا بیاره پس آروم و با صدایی که قلب هرکس رو به درد می آورد حرف زد

- منو نگاه کن زین! من کی ام برات؟ یه موجود بی ارزش؟ آره؟

حس میکرد داره دیوونه میشه، همونجا روی زمین نشست و به اشک هاش اجازه ریختن داد

- آخ زینی... زینی من...

از ته دل هق هق می کرد و زین بی تفاوت از کنارش بلند شد و هودیش رو برداشت و بیرون رفت

Oneshot [ZM]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora