With a stranger

68 14 7
                                    


هوا بارونی بود و بدون چتر همینطور که به زمین خیره شده بود درحال قدم زدن توی پیاده رو بود. چشمهاش اون سنگفرش های خاکستری رنگ رو آنالیز میکردن اما مغزش توی دنیایی متفاوت از چیزی که چشمهاش میدیدن سیر میکرد. کجای زندگیش رو اشتباه کرده بود؟ وقتی دانش آموز بود به اصرار پدر و مادرش رشته ای که دلش نمیخواست رو انتخاب کرد و مشغول تحصیل در اون شد.

در عین ناباوری، بهترین نتیجه رو هم گرفت اما اونها هنوز ازش انتظارهای بیجا داشتن. ازدواج با دختری که دوستش نداشت؟ این دیگه آخرش بود.

صرفا چون اون دختر از موقعیت اجتماعی خوبی برخوردار بود و از نظر قیافه هم حرف نداشت پدر و مادرش مجبورش کرده بودن به ازدواج باهاش موافقت کنه، اما خودش بهتر از هرکس دیگه ای اون عفریته ای رو که پشت نقاب ملکه مخفی شده بود میشناخت.

بلاخره، همینطور که زیرلب به عالم و آدم لعنت میفرستاد سرش رو بالا آورد و از قضا نگاهش به کافه موردعلاقش خورد.

برخلاف باقی دفعات لبهاش پذیرای لبخند نشدن و با حالتی که اصلا هیچ چیز براش اهمیت نداره سمت اون کافه نسبتا کوچیک قدم برداشت. واردش شد و بدون فکر به اینکه پولی همراهش هست یا نه، سفارش یه هات چاکلت با مارشمالو داد و پشت یکی از میزها نشست. آرنج دستهاشو به میز روبروش تکیه داد و سرش که پایین اومد صورت بیضی شکلش بین بازوهاش مخفی شد. انگشتهای کشیدش رو توی هم فرو برد و پلکهای خستش رو بعد چند لحظه روی هم گذاشت..

+خیلی مسخرست که میخواید با اون ازدواج کنم، شما اصلا میدونید اون چه دختر نچسبیه؟

-با اخلاق میشه یجور کنار اومد. انقدر روی حرفمون حرف نیار و یه بار گوش بده!

ناباور خندید و درحالیکه یک دستش روی پهلوش بود با دست آزادش شقیقه هاش رو ماساژ داد

+"شوخی میکنی مامان؟ با اخلاق میشه کنار اومد؟ اوکی این به کنار، گیریم که من میتونم با اخلاقش کنار بیام. هیچ به این فکر کردید که زندگی من کاملا بخاطر آرزوهای برآورده نشده شما نابود شده؟ هرچی ازم خواستید به نحو احسن انجام دادم و همون راهی رو ادامه دادم که شما مجبورم کردید در پیش بگیرم. خیلی ظلم نیست؟ چرا یکم وجدان ندارید؟ من از این شغل و رشته ای که توشم متنفرم اما شما نمیخواید اینو بفهمید! اصلا تا حالا به این فکر کردی که به چی علاقه دارم؟ نه هیچوقت بهش فکر نکردی!"

تن صدای بالا اومدش کم کم ارومتر از قبل شد و بعد از کشیدن نفس عمیقی نگاهش دوباره به چشمهای متعجب مادرش گره خورد

+این بار نمیذارم شما برام تصمیم بگیرید، حق انتخاب شریک زندگیم با خودمه و به هیچ عنوان به زور با کسی زیر یه سقف نمیرم!

تند رفته بود؟ اگه مادرش ازش ناراحت شده باشه چی؟ دستهاش از ارنج خم شد و همینطور که ساعد هاش صورتش رو بین فاصله خودشون میبلعیدن کلافه پلکهاش رو روی هم فشرد

Hello strangerWhere stories live. Discover now