What's the truth?

41 6 8
                                    

خسته، درحالیکه پالتوش رو درمیاورد با پاشنه پاهاش کفشاش رو به عقب هدایت کرد و وارد خونه شد. بلافاصله بعد انداختن پالتوی نسبتا خیسش روی مبل که بخاطر بارون به این روز دراومده بود بدنش رو هم روی مبل سه نفره کنارش انداخت و با تکیه دستش به پیشونیش چشمهاش رو بست.

با آرامش درحال فکر کردن به اتفاقاتی که امروز براش افتاده بود، بود اما این آرامش چندان دوومی نداشت و رشته افکارش با صدای نازک و رو مخ زن آشنایی پاره شد..

+تا الان کجا بودی؟

ترجیحش همیشه سکوت بود و این بار هم استثنایی قائل نشد اما پیچیدن صدای اون زن توی گوشش برای بار دوم کم کم داشت رشته های عصبی مغزش رو تحریک میکرد..

+مگه با تو نیستم؟ کدوم گوری بودی؟

توی کنترل عصبانیتش مهارت خاصی داشت. با آرامش دستش رو از روی پیشونیش برداشت و نگاهش رو به زنی که چند قدمی مبل ایستاده بود داد.

-چه دلیلی داره برات توضیح بدم؟

+چه دلیلی داره برام توضیح بدی؟ احمقی؟

خنده هیستریکی کرد و یک قدم به مبل نزدیکتر شد.

+چند روزه حدود همین ساعت از خونه میزنی بیرون و فکر میکنی من خرمو نمیفهمم خودتو یجا گم و گور کردی. حقمه که بفهمم کدوم جهنمی میری.

-به تو ربطی نداره.

با صدای آرومش جواب داد و دستش برای جلوگیری از برخورد نور به چشمهاش که قصد بسته شدن داشتن نزدیک شدن تا روی پیشونیش قرار بگیرن.

-میری بار مشروب میزنی؟ یا میری کلاب؟ شایدم جدیدا با یه هرزه آشنا شدی و هر روز میری ببی...

حرف زن با بلند شدن ناگهانی سهون و برخورد دست سنگینش به گونه‌اش قطع شد..

-مراقب حرف زدنت باش.

صورتش ثابت به طرف زمین و دستش روی گونه گرم شده و قرمز شده‌اش قرار گرفته بود..

چشمهای بسته‌اش رو باز کرد و با مکث همزمان با پایین انداختن دستش نگاهش رو به سهون داد.

+که اینطور اوه سهون.

یک قدم به عقب رفت و همینطور که حرکت میکرد ادامه داد.

+پای شخص دیگه وسطه؟ یادت نرفته که قراره با من ازدواج کنی درست میگم؟ به فکر خودت نیستی، لااقل به فکر خانواده بدبختت که پول یک سالشون از پول تو جیبی یک روز پدر من درمیاد باش. سعی نکن احمق بازی دربیاری و این ازدواج رو به تعویق بندازی یا کنسل کنی. اونوقت با کل خانواده من طرفی!

عصبانیت سهون بلاخره فروکش کرد و قدمی که اون دختر به عقب برداشته بود رو جلو اومد.

-چه غلطی میخوای بکنی؟ مثلا میخوای چهارتا آدم اجیر کنی که منو خانوادمو آدمای ارزشمند زندگیمو بکشن؟ آه آره. زور تو و پدرت در همین حده. منو از این تهدیدای مسخره‌ات نترسون رونا. خودت بهتر از من میدونی هیچ قدرت و نفوذ خاصی توی کارهای پدرت نداری و صرفا یک وسیله ای! دفعه بعد، پایینتر از حدت حرف بزن.

Hello strangerWhere stories live. Discover now