در پس پرده..

860 286 154
                                    

جونگکوک قبل از اینکه وارد چادر بشن گفت:
«میگم میخوای یک سخنرانی برم براشون شاید پشیمون بشن؟»
جیمین شانه بالا انداخت.

جونگکوک برگشت و رو به جمعیت صداشو بلند کرد.
«ای کسانی که اینحا نشسته ایددد.. بدانید ک‍....»

«بیا برو تو بابا الان وقت سخنرانی نیست.»

پدر جونگکوک اینو گفت یکی محکم پس کله پسر زد.
مادرش به نشانه اعتراض بلند شد و گفت:
«خب شاید جونگکوکمون نمیخواد با این امگا به حجله بره.. بزارید سونارو معرفی کنم سونا...»

جیمین با چهره‌ی جمع شده سریع بین حرف زن پرید و گفت:
«جمع کنین بابا انقدر معرفیش کردین دیگه سونا نیست استخر عمومیه. بعدشم مگه خودم چلاغم جونگکوک بیا بریم.»

دست پسرو گرفت و به چادر کشوند.

هردو وسط چادر ایستاده بودن و نمیدونستن چیکار کنن.
«میگم اینجا که تاریکه ایناهم که مارو نمیبینن نه؟ بیا بشینیم چند دقیقه بعدم میریم بیرون میگیم تموم شد»
جیمین سری تکون داد.
«موافقم»

بلافاصله بعد این حرف خانومی وارد چادر شد و بدون توجه به اونا چند شمع درون چادرو روشن کرد و رفت.

اون دو خشکیده و خمیده به هم نگاه کردن و نمیدونستن چی بگن..
«میگم بیا یکجوری بهم بزنیم ماجرارو موافقی؟»
جونگکوک هیجان زده سر تکون داد و گفت:
«آره هیونگ میتونیم‍...»
هنوز حرفش تموم نشده کاغذی جلوی پاشون افتاد.

«از اون بالا کاغذ میایه؟»
پسر متعجب پرسید. جیمین خم شد و کاغذو برداشت..

فکر نکنین میتونید در برید هااا..
اگه به هر دلیلی این مراسمو بهم بزنین دو پارت دیگه اضافه میکنم
از طرف عشقتون
#نویسنده

جیمین با زاری نالید و کاغذو گوشه ای پرت کرد.
هنوز هم همونجا ایستاده بودن..

«جیمین...»
نگاه پسر روی جونگکوک نشست.
جونگکوک قدمی جلو اومد و دست پسرو گرفت.
«بیا.. بیا تظاهر کنیم..»
«ولی...»
با خیره شدن به چشمهای جونگکوک نتونست حرفشو ادامه بده.

جونگکوک راه افتاد و سمت مکانی که براشون اماده کرده بودن رفت‌.
تشک نرم و بزرگی که روش از خز حیوانات پوشیده شده بود و بالشت های کوچک و بزرگی که دورتا دور قرار داشت. ملحفه های ساتن دوزی شده و شمع های کوچکی که بالای سرشون گذاشته بودن..

همه و همه زیادی رمانتیک و خاکبرسری بودن!

جونگکوک جیمین رو روی تشک خوابوند و خودش روی زانوهاش ایستاد.
نفس عمیقی کشید و اب دهنشو قورت داد.

«من ادای حرکاتشو در میارم و توهم... باید صداشو.... دربیاری»
جیمین لب پایینشو داخل کشید.
«یکم.. یکم سخته ولی باید انجام بدیم دیگه..»
جیمین اوهومی گفت.

We Got Stuck In a FANFICTION Where stories live. Discover now