Part 14

741 199 136
                                    


بعد از بحث سنگین نیم ساعت پیش حالا هیچ کس جرئت حرف زدن نداشت .

مینگیو خسته از اسرار های ناتمومش به برادرش برای اینکه بهش توضیح بده اون پسر کیه و تو خونش چیکار میکنه و بعد از شنیدن جمله ی جدی برادرش بعد از بیرون اومدن از اتاق که شامل " بعدا برات توضیح میدم پس فعلا لطفا دهنتو ببند " میشد ، حالا بی تفاوت و کمی کنجکاو کنار جونگ کوکی که سرش تو گوشی بود و با لبخند با فردی ناشناس چت میکرد ، لیوان موهیتو ی خنکش رو سر کشید .

سعی کرد خودشو بی تفاوت نشون بده .

نگاهش روی جیمین ، پسر کوچکتر رو بیشتر معذب میکرد و جیمین واقعا نمی تونست کاری در موردش بکنه .

گاز کوچیک دیگه ای به آخرین تیکه ی پیتزا زد ولبخند کمرنگی به مینگیو که مدت زیادی بود بهش خیره بود زد تا بلکه دست از کارش برداره اما با لبخند متقابلی که در جواب دریافت کرد لبخند از روی لب هاش پاک شد که همون لحظه صدای خنده ی بلند جونگ کوک هر دو پسر رو از حال و هوای خودشون بیرون کشید و باعث شد نگاه هر دو روش بیوفته .

جونگ کوک بی توجه به نگاه اون دو پسر لیوان موهیتویی که مینگیو براش آماده کرده بود رو بالا برد و کمی نوشید که با دیدن نگاه خیره ی جیمین روی خودش لبخندش رو خورد و به حالت سرد چند دقیقه قبلش برگشت و به حرف اومد :

_ چیه....واسه چی مثل احمقا بهم زل زدی‌..؟

با چشم غره ای که جونگ کوک بهش رفت نگاهشو گرفت و سرشو پایین انداخت .

مینگیو نگاهی به صفحه چت جونگ کوک انداخت و با دیدن لبخندش که هر دقیقه پهن تر میشد کنجکاو کمی به جونگ کوک نزدیک تر شد و با خنده پرسید :

×هیونگ....داری با کی چت میکنی که لبخند از رو لب هات کنار نمیره..؟

جونگ کوک مینگیو رو به عقب هل داد و بی توجه به چشم های معصوم و غمگینی که بهش زل زده بودن با لبخندی که هیچ جوره از روی لب هاش کنار نمیرفت گفت :

_بچه های تیمَن...برای دو شب دیگه برنامه ریزی کردن و قراره بریم بیرون....یه عضو جدید قراره بهمون اضافه بشه و برای اینکه کمتر معذب باشه و با بقیه راحت تر باشه میخوان همه ی بچه ها باهم برن بیرون برای شام....

مینگیو به صندلی تکیه داد و نگاهی به جیمین که هنوز سرش پایین بود و به نقطه ای از میز خیره شده بود کرد و دوباره رو به جونگ کوک پرسید :

_خب...میخوای چیکار کنی...؟ میری...؟

جونگ کوک دستی به موهای کمی بلند شدش کشید و نگاهی به ساعت که ۱۱ رو نشون میداد انداخت و دستشو روی میز گذاشت و سرشو بهش تکیه داد .

_آره...احتمالا منم باید برم

جیمین با احساس تشنگی زیاد ، دستشو جلو برد تا پارچ آب رو برداره که دستی زودتر از اون پارچ آب رو برداشت و لیوان مقابلش رو پر از آب کرد و رو به جیمین ، لیوان رو سمتش گرفت و دوباره اون لبخند احمقانه و معذب کننده رو رو به جیمین روی صورتش نمایان کرد .

𝐄𝐥𝐞𝐠𝐚𝐧𝐜𝐞🥂⛓Donde viven las historias. Descúbrelo ahora