𝗣𝗮𝗿𝘁 3

309 81 12
                                    

باخودش فکر کرد " در که قفله، خب الان اگه من نبودم کیو میخواستن واسش پیدا کنن؟ فکر کنن منم وجود نداشتم دیگه"
بُعدِ انسان‌دوستانه‌ش به‌صدا دراومد " اون بهت پناه داد بیونِ احمق."
کلافه نفسشو فوت کرد.
رفت سمت پنجره‌ی اشپزخونه، قفل بود.
مشتی به پنجره‌ی اشپزخونه زد که بیشتر دست خودش درد گرفت.
"آیش مردک دراز کِی وقت کردی این بیصاحابو قفل کنی!"
بقیه پنجره‌هارو هم چک کرد، اونا هم قفل بودن.
ناباورانه خندید - خدای‌من! این خونه نکبتیش چی توشه مگه؟
چاره‌‌ی دیگه‌ای نبود، رفت کشوی لباسای چانیول رو زیر و رو کرد، جز یه پارچه کرمی چیزی پیدا نکرد.
مشتی به پنجره زد، نشکست.
محکم‌تر، تَرَک خورد.
محکم‌تر از قبلی و بلاخره با صدای بدی خورد شد و خون بود که روی زمین میریخت.
محکم پارچه رو دور دستش بست و از درد صورتش جمع شد.
" خیرسرم خواستم ازمصیبتای خودم در برم، گیرِ اَبَر مصیبتای یکی دیگه افتادم"
نفسشو فوت کرد و سرشو از پنجره بیرون برد، ارتفاع زیادی نداشت ولی ممکن بود بدنشم زخم کنه.
دست به کار شد و شیشه‌های نسبتا بزرگ باقی‌مونده رو جدا کرد.
دستش واقعا میسوخت.
گره‌ی پارچه رو محکمتر کرد و نگاهی به اطراف انداخت.
" کارت عابربانک فاکیشو برده؟"
کشو ها رو گشت و یکی پیدا کرد و یکمم پول نقد برداشت.
گذاشتشون توی جیبش و به پنجره نزدیک شد.
محتاط از بینِ بقایای شیشه‌ها رد شد پرید تو حیاط.
نگاهی به شیشه‌ی شکسته انداخت، دزد میزد به خونه‌ش یعنی؟
خب به‌جهنم، تقصیر خودِ درازشه.
راه افتاد سمت در حیاط.
خواست بازش کنه اما باز نشد.
درمونده زمزمه کرد - اینم قفل کردی دراز؟
واقعا میخواست بشینه وسط حیاط و بزنه زیرگریه.
دستش بخیه‌لازم بود و حالا با همون دست باید از دیوار میکشید بالا.
" امیدوارم از اتاق عمل بیرون نیای "
اینو گفت و دست سالمشو به دیوار گرفت و پاشو بالا برد.
" امیدوارم چلاق شی " زمزمه کرد و اون‌یکی پاشم بالا برد و به‌زور دست اسیب‌دیده‌شو به دیوار گرفت. صورتش از درد تو هم رفت.
" امیدوارم دزد بزنه به خونه‌ت حتی شورتاتم بدزده " با حرص اینو گفت و خودشو بالا کشید.
هرپنج‌سانتی که بالا میرفت یه فحش نثارِ پارکِ بیچاره میکرد.
بالاخره رسید بالای دیوار.
نگاهی به اطراف کرد ... خبری از کسی نبود.
از اونطرفِ دیوار اویزون شد و مجبور شد باز از دست دردناکش استفاده کنه.
" یک... دو ... سه" سه رو بلند گفت و رو پاهاش فرود اومد و نتونست تعادلشو حفظ کنه، به پشت رو زمین افتاد.
عرق رو پیشونیشو پاک کرد.
ایستاد و با دست سالمش لباساشو تکوند.
سعی کرد یادش بیاره از کدوم‌طرف به جاده اصلی راه داشت و یادش اومد.
سمت چپ!
قدماشو تند کرد و یکم بعد رسید به جاده‌ی اصلی.
" از کجا معلوم پول تو اون کارته باشه؟ صبرکن... حتی رمزشم بلد نیستم"
از آسمون واسش میبارید.
سعی کرد فکرای ازاردهنده رو پس بزنه و به‌وقتش بهشون رسیدگی کنه.
فعلا مهم ترین مرحله واسش تاکسی گرفتن بود.
تاکسی هم پول نقد میگرفت.
" وقتی ۲۰ سال و خورده‌ای با محافظ اینور اونورت کنن تاکسی گرفتنم بلد نیستی"
اینو غرید و همونجا منتظر، کنار خیابون ایستاد.
ده دقیقه بعد ماشین زردی افتخار داد و جلوی‌پاش ایستاد.
سوار شد و بعد از دادنِ ادرس به راننده نفسِ راحتی کشید.
یه‌ربع بعد دم بیمارستان بود.
نصف پول‌نقدی که از خونه‌ی اون سگ‌اخلاق اورده بود رو تحویل پیرمردِ راننده داد.
- بفرمایید اجوشی، بقیه‌شم مال خودتون.
منتظر تشکر پیرمرد نموند و با قدمای تند وارد بیمارستان شد و بوی الکل باعث شد چینی به دماغش بده.
الان باید چیو از کی میپرسید؟
همونطور که وسط راهرو وایساده بود چشمش خورد به پرستاری که داشت رد میشد، پرستار چشمش به دستِ بکهیون خورد.
+ برای دستتون اومدید؟ بفرمایید پذیرش تا ...
بکهیون میون حرفش پرید - نه‌نه، با گوشی یکی بهم زنگ زدن‌ گفتن بیام قراره عملش کنن انگار مورد ضرب و شتم شدید قرار گرفته.
پرستار متعجب گفت + یکی؟
- پارک .. پارک چانیول!
+ اها! اون اقا که دست راست و پای چپش و سرش شکسته رو میگید!
بکهیون چشماش به‌طور بامزه‌ای گرد شد - سر و دست و پاش شکسته؟ دیگه چیش مونده پس؟
پرستار خندید
+ مثل اینکه پاشون بد شکسته بود و فقط گچ‌گرفتن کافی نبود، منتقل شدن اتاق عمل. نگران نباشید، حالشون خوب میشه.
"چقدم که من نگرانم، اصلا از نگرانی دارم پس میوفتم بابا"
زن همچنان داشت فَک میزد که بکهیون ببخشیدی گفت و رفت سمت پذیرش.
- ببخشید؟ پارک چانیول عملش تموم شده؟ من همراهشم.
زن همونطور که به مانیتور خیره بود گفت + نه. تازه منتقل شدن اتاق عمل.
نسبتتون با بیمار چیه؟ کارت همراه صادر شده واستون؟؟؟
بکهیون سری به نشونه‌منفی تکون داد.
- نه نشده، من دوستشم.
+ پس یکم منتظر بمونین کارت صادر شه. فرانشیز رو هم تا ۲۴ ساعت آینده باید پرداخت کنین.
بکهیون اهومی گفت و رو صندلی نشست.
حدس میزد این چی‌چی‌شیز که اینا میگفتن همون پول بیمارستانه.
"میگم از کارت خودش پول بکشن، من پولم کجا بود"
با سوزش دستش حواسش بهش جمع شد
" اینارو همه باهم جمع نمیزنن که پولشونو اون پسره بده؟ مگه فروشگاهه اخه که جمع بزنن..."
درمونده سرشو به دیوار تکیه زد.
"یعنی این پسره مادر پدر نداره؟ خواهربرادر چی؟"
همونطور که پاهاشو تکون میداد متوجه شد عمل تموم شده و پسرو منتقل کردن به اتاقی که بکهیون اسمشو بلد نبود، بکهیون رسما هیچی بلد نبود.
نفس‌اسوده‌ای کشید " خداروشکر که نمرد، وگرنه رمز کارتشو بلد نبودم مینداختنم زندان."
همه‌چی واسش اوکی ‌تر شده بود.
پسره که به هوش میومد میرفت رمزشو ازش میپرسید، اون چی‌چی‌شیز رو حساب میکرد و بعد میرفت.
صبرکن!
" میرم؟ کدوم گوری میرم؟ "
دوباره یادش اومد که رسما یه بی‌خانمان شده و آه از نهادش بلند شد.
بلند شد و رفت سمت پرستاری که از اتاق چانیول بیرون میومد. - میتونم ببینمش؟
+ فعلا نه، یکم دیگه صبر کنین تا به‌هوش بیاد.
اینو گفت و سریع از کنار بکهیون رد شد.
" صبر و مرگ. صبر به یه‌ورم. هی صبرصبرصبر "
نمیدونست چندساعت گذشته بود که بالاخره افتخار دادن و اجازه دادن بکهیون با کلی شرط و شروط وارد اتاق چانیول شه.
با درد چشماشو باز کرد.
" مثل اینکه هنوز نمردم "
صدای مزاحمی باعث شد چشماشو بدوزه به اون سمت.
- بله که نمردی! اگه من نبودم میمردی.
چانیول آبِ دهنِ خشک‌شده‌ش رو قورت داد.
+ چجوری اومدی بیرون؟؟ قسم میخورم اگه چیزی دزدیده باشی ...
بکهیون که از اینهمه پررویی چانیول به ستوه اومده بود بی‌توجه به اینکه تو بیمارستانه صداشو برد بالا - یا چانیول‌شی!!!
دست اسیب‌دیده‌شو بالا اورد و ادامه داد - دستمو نگا! بخاطر جنابعالی جر خورده. تو هنوز به فکر خونه و وسایل زهوار دررفته‌تی؟ خدای‌من! باید میذاشتم بمیری، تو دیگه واقعا تهشی!
چان سرفه‌ای کرد که کبودیای صورتش باعث شد از درد چهره‌ش جمع شه.
آهی کشید + پس حتما پنجره‌مو بگا دادی.
اگه سرش باندپیچی نبود قطعا تاحالا دونه‌دونه‌ی موهاش توسط بکهیون کنده شده بود.
پسر کوچیکتر همونطور که دندوناش روی‌هم ساییده میشد غرید - همون‌که گفتم، باید میذاشتم بمیری!
چانیول پوزخند صداداری زد + از کِی تاحالا مرگ و زندگیِ من دست توعه نیم‌متریه؟ پول بیمارستانو حساب کردی؟ یانه، بجام کتک خوردی؟ شایدم دکتری و عملم کردی! کدومشی؟ مگه من خواستم شیشه‌های خونه‌مو که کلی پول پاشون دادم بزنی بشکنی و عین بی‌مصرفا پاشی بیای اینجا؟ من کل زندگیم همیشه همین بوده بچه! فکر میکنی چون اومدی گفتی همراهمی دیگه سوپرمن زندگیم شدی و جونمو نجات دادی؟
دهن بکهیون ازاین بازتر و دستاش ازاین مشت‌تر نمیشد!
دستاش به‌ سفیدی میزد.
- خیلی نمک‌نشناسی.
اینو گفت و با بغضی که داشت خفه‌ش میکرد از در زد بیرون.
چان چشماشو رو هم گذاشت، میدونست تند رفته و بی‌رحم‌بازی دراورده اما اون احمق از وقتی که چانیول چشم‌ باز کرده بود داشت سرش منت میذاشت و این... واقعا واسه چانیول غیرقابل‌تحمل بود!
یکم اونور تر اشک توی چشمای بکهیون جمع شد.
با حرص پسشون زد.
" ادما فقط کمکای مادی واسشون مهمه؟
من که انتظار تشکر نداشتم، اما باید اینجوری رفتار میکرد؟ مگه من چیکار کردم؟
میتونستم تو خونه‌ی اون احمق بمونم و بگم به‌چپم و لم بدم! اما دستمو به فاک دادم و اومدم بیمارستان تا وقتی چشم‌ باز کرد فکر نکنه بی‌کس و کاره، اما انگار بی‌کس‌و‌کار بودنو بیشتر دوس داره!"‌
بزرگترین ضربه‌ای که بکهیون از جانب خودش میخورد مهربونی زیاد از حدش بود.
اینکه بعد از چند دقیقه دلش به‌رحم میومد و واسه همه جز خودش میسوخت.
اینبارم همون شد،
دلش سوخت و نتونست بذاره بره.
بهرحال که جایی رو هم نداشت بره.
پس ترجیح داد با بداخلاقیای اون پسر بسازه و کمکش کنه، چون باوجود اخلاق سگش اون تنهای‌تنها بود.
وسایل چانیول رو برداشت و بی‌سروصدا گذاشتشون روی میز کوچیکِ کنار تختش.
چانیول چشمش به گوشیش افتاد.
میدونست پول بیمارستان زیاد شده و اینم میدونست که چقدر تا همین حالاشم به هیونگش بدهکاره.
ولی چیکار میتونست کنه؟ بهرحال باید هزینه بیمارستان رو پرداخت میکرد یا نه؟
شماره ییشینگ رو گرفت.
+ عا هیونگ حالت چطوره؟
بکهیون کنجکاو به چان خیره شد، مگه برادر داشت؟
+ منم خوبم. هیونگ میتونم یکم پول ازت قرض بگیرم؟
معذب نگاهی به بکهیون انداخت و بک سریع نگاهشو گرفت.
+ واقعا واجبه وگرنه‌..
مثل اینکه پسر اونور خط میون حرفش‌ پرید و نذاشت حرفشو کامل کنه چون ساکت شد و به زمین خیره شد.
چان تشکر کرد و با من‌من پرسید + میگم .. میتونی چندروز پیشم بمونی؟
- ‌......
لباشو تو دهنش کشید و ناامیدانه گفت + اها پرواز داری... باشه، بسلامت برسی.
-.....
+ نه نه چیز مهمی نیست نگران نباش.
بابت پولم ممنونم و متاسف. جبران میکنم ببخشید.
-......
+ باشه، تو هم همینطور هیونگ. خدافظ.
گوشی رو قطع کرد و اروم روی میز گذاشتش.
ییشینگ نمیتونست بیاد پیشش.
خودشم که دست و پا نداشت و عملا به‌گا رفته بود...
چشماشو بست و آهی کشید.
صدای اون نیم‌متری دوباره بلند شد.
- فکر نکنی دلم واسه خودت سوخته‌ها! برگشتم که پول بخیه‌دستمو حساب کنی. یا با توام! زود باش پولشو حساب کن.
خواهش نکرد، دستور داد.
اخمای چان تو هم رفت و برگشت سمتش که بکهیون هول شد اما تندتند و حق‌به‌جانب گفت - بخاطر تو اومدم اینجا که تنها نباشی، دستمم بخاطر تو این‌شکلی شد.
میدونم به‌هیچ‌جات نیست اما اگه بخیه نزنمش عفونت میکنه و دیگه واقعا ظرفیتم واسه این‌یکی پُره! اگه میخوای برم و دست از سرت بردارم پس پولشو حساب ...
چانیول که فکری به‌سرش زده بود خبیثانه میون حرفش پرید + کی گفته من میخوام بری؟

𝗪𝗵𝗶𝘁𝗲 𝗟𝗶𝗲 Where stories live. Discover now