part 10

58 13 30
                                    

راینا آخرین شعله‌رم که به هیولا دمید، از نفس افتاد. عقب عقب رفت و روی زمین نشست. رو به روش یه بازوی چندتنی غران و سوزان روی زمین افتاد و رفته رفته حیاتشو از دست داد. نگاهی دور تا دورش چرخوند و نفس نفس زد. هیری کنارش به زمین نشست. نزدیکش شد و دست روی شونه‌ش گذاشت: خسته شدی ارباب؟
راینا سری تکون داد و زیرلب غرید: این لعنتی داره دیوونم می‌کنه. هر چی بیشتر ازش می‌کشم، بیشتر جون می‌گیره.
_ مطمئنم اگه روی زمین بود تا حالا کارشو ساخته بودی ارباب.
راینا ساکت نگاهش کرد. بد فکریم نبود. اگه فقط می‌تونست یه راهی به زیر زمین پیدا کنه شاید می‌فهمید این جونور چیه. 
هیولای جنگل از معدود موضوعاتی بود که هیچکس تمایلی نداشت در موردش حرفی بزنه. اکثر بخت برگشته‌هایی که دیده بودنش زنده نمونده بودن، اوناییم که ندیده بودنش اوضاعشون بدتر بود. یه عده به کل منکر وجود همچین چیزی می‌شدن و یه سری هم فکر می‌کردن این یه نفرینه. از اون دست نفرینایی که هر چی بیشتر دهن به دهن بچرخه آدمای بیشتریو آلوده می‌کنه. در هر صورت چیزی تغییر نمی‌کرد. اون جونور وجود داشت و توی کل قلمرو کسی به اندازه راینا باهاش چشم تو چشم نشده بود. هر جور حساب می‌کردی نباید باهاش در می‌افتاد. مگه چقدر توی این دنیا موندگار بود؟ اما خب از یه طرفم تقریباً تموم دنیاهایی که بینشون جا به جا می‌شد، یه نقطه اشتراک داشتن. همشون یه دنیای ناکامل بودن. اعتراف بهش بعد از صد سال هنوزم سخت بود. ولی راینا توی اینجور دنیاها بیشتر احساس امنیت می‌کرد. درست به همون دلایلی که هرا معتقد بود احتمال لو رفتنش توی دنیاهای عمیقتر (و ناکامل‌تر) کمتره. با تموم اینا برای یه آواره، یه دوره گرد یا کسی که همیشه مجبوره توی سفر باشه، چه فرقی داره؟ وقتی خودت خونه‌ای نداری، چه فرقی داره خونه دیگران توی آتیش بسوزه یا بره زیر آب؟ هیری هنوزم سفت و سخت پای این منطقش ایستاده بود. هنوزم هیچ رفتاریو به اندازه بی‌اعتنایی به اینجور دنیاهارو درست نمی‌دونست. راینا اما خسته بود. احتیاج داشت یه چیزی براش مهم باشه. برای چیزی بجنگه. این هیولای بی شاخ و دم هر بدیی هم داشت خوبیش این بود که سرگرمش می‌کرد. باعث می‌شد فراموش کنه فراموش شده. رها شده و شاید دیگه هیچ وقت قرار نیست کسی پیداش کنه.
هیری هنوز منتظر داشت نگاهش می‌کرد که بلند شد و گفت: فردا باید یه طعمه پیدا کنیم.
_ طعمه؟ چه جور طعمه‌ای ارباب؟
راینا یه نگاه دیگه دور و برش چرخوند: یه طعمه زنده.
هیری دستی به پیشونیش کشید و آماده شد یه غر درست و حسابی به جونش بزنه اما راینا مهلتش نداد. جلوتر راه افتاد سمت پناهگاهشون. دیوونگی بود اما ته دلش آرزو می‌کرد کاش بازم توی مسیرش به پست هیولای جنگل بخوره. به طرز غریبی دوست داشت فقط یه شب تا صبح به چیزی غیر از خودش و زندگیش فکر کنه.
                                          -----------------   
جونکی نفس زنون توی درگاه قصر تاتیس ایستاد و مثل کج خلقترین موجود روی زمین به در و دیوار ماتم زده قصر نگاه کرد. دور و بریاشم وضع بهتری نداشتن. تنها مزیت اینجا این بود که جنگل نبود! جونکی چشمی روی پارچه‌های سیاه روی در و دیوار چرخوند و غر زد: اینجا قصره یا قبرستون؟
بکهیون خسته جلو رفت. دوری تو سرسرا زد و گفت: بد نیست.
پشت سرش چند رشته پارچه‌ی سیاه مثل شبح داشتن توی دست باد تکون می‌خوردن. بالا توی ایوانای مشرف به سرسرا، سایه‌های تاریک مثل موجودات زنده و خوفناکی بودن که ساکت تماشاشون می‌کردن. ته راهروها باد می‌پیچید و زوزه خفیفی به گوش می‌رسید. جونکی احساس یه شکارو داشت؛ به راحتی می‌تونست دندونای تیز توی این سایه‌های لعنتی‌رو تصور کنه. بکهیون دستاشو از هم باز کرد: بازم بهتر از اون بیرونه.
جونکی با صدای ترق و تروقی که تو جاهای متروکی مثل اینجا عادی بود، درجا بالا پرید و غرید: برمی‌گردیم آران. 
گفت و با قدمای محکم برگشت سمت حیاط قصر؛ بکهیون، سینورون، حتی کاروکم بی‌حرف سر جاشون ایستادن. سربازا راهو برای جونکی باز کردن و حتی اونام هیچکدوم کوچکترین نشونه‌ای از همراهی نشون ندادن. همه از روی یه تعهد نامرئی به این نتیجه رسیده بودن که دیگه نمی‌شه برگشت به اون جنگل لعنتی؛ نکته‌ای که خیلی زود دوباره به جونکی یادآوری شد. قدم اولو که توی تاریکی حیاط گذاشت، جنگل مثل سایه مرگ به روش خندید. جونکی چشمی روی درختای تاریکش چرخوند و برگشت داخل. اصلاً مهم نبود چقدر حس بدی از در و دیوار اینجا می‌گیره، حداقل ده برابر این حس، اون بیرون بین درختا انتظارشو می‌کشید. با این حال از وظیفه اصلیش یعنی غر زدن دست نکشید: این پارچه‌های لعنتی‌رو جمع کنین، یه آتیشی چیزی باهاش درست کنین. حس می‌کنم اومدیم دنیای مردگان. 
چندتا از سربازای بدبخت رفتن دنبال انبار هیزم بگردن و بقیه بدون هیچ حرف و حدیثی پشت سر شاهزاده‌ها راه افتادن. راهروها، پله‌ها، تالارای میانی، سقف بلند و تراش خورده قصر، حتی مجسمه‌های سنگین گوشه و کنار تاتیس همه و همه توی یه سیاهی سیال غوطه ور بودن. انگار اینجا معدن تموم تاریکی‌های جهانه. از در و دیوار سیاهی می‌چکید و خدا می‌دونه برای آدمایی که هنوز یه ساعتم نبود از دست وحشتناکترین موجود دنیا فرار کرده بودن، اینجا چقدر ترسناک به نظر می‌رسید. جونکی هر چند دقیقه یه بار بلند اعلام می‌کرد که اینجا بدترین جا برای موندن بعد از بدترین اتفاق زندگیشه اما خودشم می‌دونست چاره‌ی دیگه‌ای نیست. حس نحسی مثل هوا توی اتمسفر تاتیس در جریان بود. وقت خوبی برای فکر کردن به این موضوع نبود که این قصر لعنتی چرا به این روز افتاده ولی مگه می‌شه توی قلب یه یادبود بزرگ باشی و بهش فکر نکنی؟ انگار ارواح تموم آدمایی که یه روزی اینجا در رفت و آمد بودن، زندگی می‌کردن و تاتیسو خونه‌شون می‌دونستن چسبیده بودن به در و دیوار و گذر زمان همشونو تبدیل به سایه‌‌های ساکتی کرده بود که هر جا می‌رفتی دنبالت می‌اومدن. در مقایسه با تالارا و سرسراهای فرعی، تالار پادشاهی، قلب این فاجعه بود. دلمرده‌ترین مکان دنیا... مختصر نور مهتابی که از پنجره‌های بلندش به داخل می‌تابید تابلویی از بدترین حسای دنیارو ساخته بود. انقدر بد که حتی بکهیونم نتونست منکرش بشه: این دیگه خیلیه.
جونکی چند قدم جلو رفت. دستی به تخت خاک گرفته و سیاه پادشاهی کشید و روش نشست. یه نگاه به بقیه که منتظر بهش چشم دوخته بودن انداخت. مثل این بود که پادشاه تموم بدبختیای موجود توی جهان شده باشه. بلافاصله بلند شد و غرید: چرا عین روح سرگردون اینطرف و اون طرف میرین؟ بگردین اتاقای این جهنمو پیدا کنین بگیریم بخوابیم.
سربازای باقی مونده توی قصر پخش و پلا شدن. بکهیون سر بالا گرفت و به لوستر بزرگ و سیاه بالای سرش نگاه کرد. فارغ از هر بلایی که تا حالا برادرش سرش آورده بود، اینجا تاریکترین نقطه زندگیش بود. حتی تصورشم نمی‌کرد خوابیدن بین ملافه‌های سیاه انقدر حس بدی داشته باشه. این پارچه‌ها باعث شده بودن به این رنگ ناخوشایند آلرژی پیدا کنه. صبح وقتی بیدار شد و دید حتی نور خورشیدم خیلی نمی‌تونه کاری برای دلمردگی تاتیس بکنه حالش بدترم شد. نگاهی به تخت کناریش انداخت. جونکی سر جاش نبود اما خوب که گوش داد صداشو شنید. بلند شد تا دم پنجره رفت و سربازارو دید که توی حیاط قصر همه با بغل بغل پارچه سیاه این طرف و اون طرف میرن.
اولین کار جونکی این بود که بده همه‌ی نشونه‌های شوربختی ساکنین قبلی این قصرو از جلوی چشماش محو کنن. خورشید هنوز کامل بالا نیومده بود اما سربازا چند کپه پارچه سیاه جمع کرده بودن توی حیاط جلویی؛ بکهیون توی زندگیش با هیچ تصمیم جونکی اینقدر موافق نبود. اگه جونکی بهش اجازه می‌داد خودش با کمال آتیششون می‌زد ولی برادرش این افتخارو به هیچکس نمی‌داد. همرو خودش مشعل به مشعل به آتیش کشید. پارچه‌ها به قدری سریع سوختن که انگار از اولم چیزی جز یه مشت دود سیاه نبودن. صحنه باشکوهی بود. جوری که انگار این قصر بخت برگشته منتظر یه شاهزاده بود تا از دست این پارچه‌ها خلاص بشه. جونکی با چهره‌ی پر از رضایتی به دود غلیظی که از پارچه‌ها بلند شده بود نگاه کرد و برگشت سمت قصر، اما هنوز قدم از قدم برنداشته بود که دید همه با بهت به آسمون چشم دوختن. بکهیون مبهوت زمزمه کرد: این دیگه چیه؟
جونکی سر بالا گرفت و به دود متمرکزی نگاه کرد که مثل یه ابر سیاه داشت برمی‌گشت سمت قصر، انگار این لعنتی یه موجود زنده بود. چیزی که پیوند نزدیکی با تاتیس داره و نمی‌خواد رهاش کنه. دود اون بالا توی آسمون بهم پیچید و یه دفعه مثل یه مه سیاه پایین کشیده شد، تا چند لحظه همه قدرت بیناییشونو از دست دادن. بعد اما کم کم هوا صاف شد و قصر دوباره به همون شکل اولش دراومد. تک تک پارچه‌ها برگشتن سر جای اولشون و مثل تیکه‌های پازل دقیقاً همون جایی قرار گرفتن که از اول بودن. بکهیون چند قدم جلو رفت. با حیرت به تاتیس نگاه کرد و گفت: چطور همچین چیزی ممکنه؟
سینورون زمزمه کرد: احتمالاً یه جور نفرینه.
جونکی عصبی و تیکه تیکه خندید: نفرین؟! توجیه مسخره‌تر از این توی دست و بالت نبود؟
بکهیون گفت: اگه نفرین باشه، مردم این دور و بر باید یه چیزایی شنیده باشن.
جونکی یکی زد تخت سینه‌ش: این یه چیزی می‌گه، توی احمق چرا باور می‌کنی؟
سکوتی که به فضا حاکم شد، کفرشو درآورد. با حرص به سربازا توپید: چیو نگا می‌کنین، برین جمع کنین این پارچه‌های کوفتی‌رو.
یکی از افسرا به خودش جرئت داد بپرسه: دوباره قربان؟
جونکی غرید: آره دوباره!
افسر با ناچاری سربازاشو جمع کرد و رفتن دنبال کاری که از صبح داشتن انجامش می‌دادن. جونکی دوری توی حیاط زد و یه جارو نشون کرد: اینجا... اینجا یه گودال عمیق بکنین. این بار زیر خاک دفنشون می‌کنیم.
سینورون به چندتا از زیردستاش اشاره کرد برن دنبال دستور شاهزاده؛ تجربه ثابت کرده بود وقتی لجبازی جونکی گل می‌کنه، به هیچ وجه باهاش بحث نکنه. تا چند ساعت اوضاع عادی بود اما تازه وسط وسطای روز بود که مشکل اصلی خودشو نشون داد. وقتی سرآشپز مخصوص ترسون و لرزون جلو اومد و گفت: شاهزاده سلامت باشن، یه مشکلی هست.
جونکی از شنیدن کلمه مشکل سرخ شد. بکهیون پرسید: چه مشکلی؟
سرآشپز سر تکون داد: ما تموم قصرو گشتیم ولی چیزی برای پختن پیدا نکردیم.
بکهیون نگاهی به چهره شوکه برادرش انداخت و گفت: انبار غلات چی؟
سرآشپز متأسف زمزمه کرد: انبار غلات خالیه... یعنی خالی که نه... پر از موشای مرده‌ست.
جونکی دوباره عصبی خندید: همینو کم داشتیم... موش مرده!
از هیچکس صدایی درنیومد. بکهیون یه قدم عقب گذاشت هر چی سریعتر از این انبار باروت که اسمشو گذاشته بود برادر دور شه که جونکی چرخید و گفت: هی تو... با کاروک برین نزدیکترین ده و یه چیزی برای خوردن بیارین.
بکهیون اخماشو توی هم کشید: هیونگ مصیبت دیشب یادت رفته؟ ازم ‌می‌خوای دوباره برم توی جنگل؟
جونکی صداشو انداخت توی سرش: چطور جرئت می‌کنی توی همچین موقعیتی با من از مصیبت حرف بزنی! مصیبت واقعی شکم خالی این همه آدمه.
بکهیون چشاشو چرخوند: چرا خودت نمیری؟
جونکی با حرص به تاتیس اشاره کرد: من دارم به این جهنم رسیدگی می‌کنم!
                                           ------------------
کاروک همون طور که به آرومی اسب جلوی گاریو می‌روند، زیرچشمی بکهیونو تحت نظر گرفته بود. در حد یه زمزمه گفت: ناراحت نشین سرورم، برادرتون همیشه‌م اینطور نیستن.
بکهیون بی‌حوصله جواب داد: چرا اتفاقاً همیشه همین طوره.
کاروک شونه بالا انداخت: یه وقتاییم هست که خوش اخلاقه.
بک جدی نگاهش کرد: چه وقتایی مثلاً؟
کاروک لب باز کرد یه چیزی بگه اما مغزش درجا راه هر مثالی‌و به روش بست. بکهیون دوباره نگاهشو برگردوند به رو به رو، جنگل به اندازه دیشب ترسناک به نظر نمی‌اومد ولی بازم جنگل بود. یه جنگل غیرمعمولی که هر اتفاقی ممکن بود توش بیفته؛ مثل پریدن یه آهو جلوی گاری و بعد به سرعت ناپدید شدنش، مثل تیری که درست از بیخ گوش کاروک گذشت و چند متر جلوتر به تنه یه درخت نشست. مثل این حس بد شناور در هوا که می‌گفت قضیه چیزی بیشتر از یه شکار ساده‌ست. 
کاروک آروم لیز خورد، پایین رفت و روی زمین نشست. به بکهیونم تشر زد: سرتو بدزد.
بکهیون پیاده شد، یه نگاه به مسیری که آهو رفته بود انداخت و برگشت سمت گاری، یه حسی بهش می‌گفت یه جای کار می‌لنگه اما هیچ شاهدی برای احساسش وجود نداشت. کاروک خوب اطرافو از نظر گذروند و وقتی مطمئن شد خطری نیست دوباره روی گاری برگشت و با عجله گفت: بهتره زودتر از اینجا بریم ارباب.
بکهیون تسلیم کنارش نشست. کاروک شلاقی به اسب زد و با سرعت راه افتاد. یکم جلوتر بکهیون با صدای آشنایی سر بالا گرفت و دوباره اون پرنده سفیدو دید. خودش بود. همونی که هر بار همراه دختر دیده بود.
_ برو دنبالش، برو دنبال اون.
کاروک گیج نگاهش کرد: پرنده؟ چرا ارباب؟
بکهیون فرصت توضیح نداشت. افسارو از دست کاروک قاپید، کنارش زد و خودش شروع به روندن گاری کرد. کاروک پشت گاری کلاهشو سفت چسبید و محض اطمینان پرسید: داریم میریم دنبال یه پرنده ارباب؟
بکهیون همون طور که حواسش به آسمون و زمین و اسب و درختای جنگل بود، جواب داد: اون هر پرنده‌ای نیست. 
بالاتر توی آسمون هیری بال‌هاشو از هم باز کرد و چشمای تیزش آهو رو روی دامنه یه تپه شکار کرد. مستقیم به سمتش رفت و از ارتفاعش کم کرد. حیوون بیچاره رم کرد و مسیرشو عوض کرد. هیری دوری زد و درست توی چند قدمی زمین تغییر جلد داد و به یه گرگ تیزپا تبدیل شد. آهو با نهایت سرعت ازش فاصله گرفت اما فقط یکم جلوتر دوباره یه عقاب سفید از رو به رو به سمتش اومد. این اتفاق انقدر تکرار شد که آهوی بیچاره کم آورد و زمین خورد. هیری مثل یه گرگینه آروم و با وقار نزدیک شکارش شد. می‌خواست زنده بگیردش وگرنه انقدر به خودش زحمت نمی‌داد.
چند صدمتر دورتر بکهیون و کاروک محو این صحنه از حرکت ایستاده بودن. هر دو هر چقدر به خودشون فشار می‌آوردن نمی‌فهمیدن چطور می‌شه یه حیوون هم پرنده باشه هم گرگ؟! اما کاش فقط همین بود. یه ثانیه بعد که هیری تبدیل به یه دختر شد، کاروک از شدت شوک پس افتاد. واکنش بکهیون اما متفاوت بود. زود از گاری پایین پرید و به سمت هیری دویید. خودش بود. باید باهاش حرف می‌زد!  
هیری کنار آهو زانو زد و با طناب جفت پاهاشو بست. همزمانم رو به چشماش غر زد: کاریت ندارم، فقط یه کمک کوچولو می‌خوام.
آهو خرخری کرد که قطعاً فحش بود ولی هیری توجهی نکرد. همین که دست پر پیش راینا برمی‌گشت کافی بود. هنوز کارش تموم نشده بود که حس کرد کسی پشت سرش داره نفس نفس می‌زنه، سریع سر چرخوند و با دیدن بکهیون یه جیغ خفیف کشید. بکهیون جفت دستاشو بالا گرفت و گفت: کاریت ندارم، آروم باش.
هیری زیرلب فحشی به خودش داد و بلند شد. دست به کمر غرید: نمی‌تونی کاریم داشته باشی!
بکهیون امیدوارانه اطرافو نگاه کرد و پرسید: اونم همراته؟
هیری یه تای ابروشو بالا داد: اون؟
طوری هر کلمه‌رو ادا می‌کرد انگار داره فحش میده. بکهیون اما داغتر از این حرفا بود که چیزی به دل بگیره: همون دختری که پیشت بود. همونی که دیشب مارو از دست هیولای جنگل نجات داد.
هیری اخماشو توی هم کشید: دیشبیا شما بودین؟
بکهیون سر تکون داد. هیری برگشت سمت آهوش و غرغر کرد: عالی شد!
بکهیون دوباره پاپیچش شد: می‌شه دوباره ببینمش، باید باهاش حرف بزنم.
هیری آهورو درجا بلند کرد انداخت روی شونه‌ش و گفت: نچ.  
بکهیون یه لبخند نصف و نیمه زد و بیشتر اصرار کرد: خواهش می‌کنم خیلی طول نمی‌کشه.
هیری راهشو کشید به سمت مشخصی از جنگل: نچ.
بکهیون پا به پاش اومد: اذیتش نمی‌کنم... قول میدم.
هیری یه چشم غره‌ی اساسی بهش رفت: کدوم خری بهت گفته می‌تونی اربابمو اذیت کنی؟
بکهیون ایستاد: ارباب؟ اون اشراف زاده‌ست؟
بخار از سر هیری بلند شد. چرا هر جا می‌رفتن این احمقای نخود مغز سر راهشون سبز می‌شدن؟
بکهیون بلندتر گفت: منم یه اشراف زاده‌م شاید بتونیم...
هیری آهورو زمین گذاشت و غرید: واقعاً چرا؟
بکهیون ساکت نگاهش کرد. هیری با اخم بهش چشم دوخت. بکهیون آرومتر زمزمه کرد: گوش کن... من... من واقعاً ازش خوشم اومده... نمی‌شه این لطفو بهم بکنی؟
هیری مکثی کرد و گفت: دنبالم بیا.
بکهیون با ذوق دنبالش راه افتاد.
                                         ----------------
کاروک با یکی دو ساعت تأخیر خود به خود به هوش اومد. چشماشو از درختای بلند و سبز جنگل گرفت و سر جاش نشست. تپه اون طرف جنگل یه چیزیو یادش انداخت اما درجا مطمئن شد خواب دیده. امون از دست این خوابای عجیب و غریب، مگه می‌شد یه نفر هم آدم باشه، هم پرنده، هم گرگ؟ سری تکون داد بلکه این فکرای مزخرف از مغزش بیرون برن و بعد دنبال بکهیون گشت. هیچ اثری ازش نبود. بلند شد، پشت گاریش نشست و غر زد: آخرش از دست این دوتا خودمو می‌کشم... ارباب؟... پرنس؟... کجایین؟
به آرومی راه افتاد به این امید که شاید سر راه پیداش کنه. هر چند اگه پیداشم نمی‌کرد عاقلانه‌ترین کار این بود که زودتر از این جنگل نفرین شده بیرون بره.
یکم بعد صدا زنون از بین درختا داشت جلو می‌رفت که صدایی شنید. اسبو نگه داشت و دوباره گوش داد. اولش یکم ترسید. فکر کرد شاید دوباره اون هیولای لعنتیه ولی بعد صدا به نظرش آشنا اومد. زود از روی اسب پایین پرید و به سمت صدا دویید. چیزی که وسط درختا با چشماش خودش دید توهم خالص بود. بکهیون طناب پیچ شده، مثل یه پیله ابریشم بزرگ برعکس از یه درخت آویزون بود!
درد رودستی که بکهیون از هیری خورده بود، تا نیم ساعت بعدم توی قیافه مچاله‌ش پیدا بود. چی احمقانه‌تر از اعتماد به دختری که از اون ارتفاع پرتش کرده بود توی رودخونه؟ چند بار دیگم به پستش می‌خورد، مشکل اعتماد پیدا می‌کرد. کاروک با نزدیک شدن به اولین دهکده سعی کرد حواسشو پرت کنه: باید یکی از دهکده‌های سیارون باشه.
بکهیون چیزی نگفت. وسط دهکده از روی گاری پایین پرید و مستقیم رفت به سمت ساختمون سنگی بزرگی که با یه تابلوی فلزی درب و داغون پیدا بود باره؛ پشت پیشخون چوبی این مثلاً بار نشست و یه پیک سفارش داد. زن چاق پشت پیشخون رفت تا لیوانو براش از بشکه مشروب پر کنه. بکهیون دستی به موهاش کشید و توجهش ناخودآگاه به گفت و گوی چندتا مرد، دور تنها میز مجزای بار جلب شد. یکی از مردا با حرارت گفت: با اون صدایی که دیشب شنیدیم حتماً یه گله گرازو زنده زنده قورت داده.
صدای دیگه‌ای گفت: تا حالا با چشمای خودت یه گله گرازو دیدی؟ اون تموم حیوونای جنگلو خورده، همین روزاست که بیاد سراغ خودمون.
_ امکان نداره، هیچکس باور نمی‌کنه بتونه از جنگل بیرون بیاد. شاید یه چیزی تو ریشه درختا هست که نمی‌تونه ازش جدا بشه.
مرد دیگه‌ای آهسته گفت: کی می‌دونه شاید هیولا خود جنگله.
سکوت دور میز با لیوان بزرگ شرابی که زن صاحب بار روی میز کوبید به طرز بدی شکسته شد. زن زیر لب غرید: اگه مزخرفاتتون تموم شد، پول منو بدید و گورتونو گم کنید.
مردا غرغری از سر نارضایتی کردن اما چاره‌ای دیگه‌ای نداشتن. هیچکس این دور و بر خوشش نمی‌اومد از این حرفا بشنوه. بکهیون با چشماش زنو دنبال کرد. لیوان شرابش که جلوی دستش قرار گرفت، آروم زمزمه کرد: فکر نمی‌کنی راست می‌گن؟
زن چپ چپ نگاهش کرد. بکهیون اضافه کرد: شاید واقعاً هیولای جنگل وجود داشته باشه.
زن خم شد و چشم تو چشمش جواب داد: گوش کن پسر جون، هر چیزی که در این مورد شنیدیو باور نکن. من می‌دونم اون هیولای کوفتی وجود داره ولی اینم می‌دونم که هیچکس بعد از دیدنش زنده نمونده.
بکهیون لباشو بهم فشار داد و چیزی نگفت. بیرون از بار، کاروک با لاشه یه گاو بزرگ پشت گاری و یه لبخند بزرگ برگشت: ارباب خیلی گوشت گاو دوست داره، حتماً از این خوشش میاد.
طوری این حرفو زد انگار امروزم یه روز معمولیه بین تمام روزای عادی زندگیش! بکهیون سری تکون داد. نزدیکش شد و پرسید: تو اون دخترو دیدی نه؟
کاروک چند بار پشت سر هم پلک زد و آخرش گفت: ارباب گفتم که از صبح حالم سر جاش نبود...
بکهیون کفری دندوناشو بهم سایید: کی دیدی دو نفر یه خوابو ببین؟ تو از هوش رفتی، من که بیدار بودم... خودت دیدی چه بلایی سرم اومده بود.
کاروک افسار اسبو گرفت و جلوتر راه افتاد: باید زودتر برگردیم تاتیس.
دو سه نفری که اون دور و بر بودن با شنیدن اسم تاتیس خشکشون زد. طوری نگاهش کردن انگار جن دیدن. بکهیون با خودخوری گفت: اصلاً می‌شنوی من چی می‌گم؟
کاروک نفسی پس داد. به طرفش چرخید و گفت: من فقط یه پیشکار ساده‌م ارباب، توقع دارین بهتون چی بگم؟
بکهیون افسار اسبو از دستش قاپید و جلو زد. باید یه فکری برای این وضع می‌کرد.
                                         -----------------  
وقتی برگشتن قصر، روز از نیمه گذشته بود، هوا به خنکی رفته بود اما هنوز پارچه‌ها سر جاشون بودن. جونکی بیرون نبود. سربازا با سر و روی خاکی دسته دسته کنار هم ولو شده بودن توی اولین سرسرا و همه از شدت خستگی خوابشون برده بود. توی تالار اصلی جونکیم وضع مشابهی داشت. تکیه زده به تخت پادشاهی خوابش برده بود. چندتا پارچه سیاهم توی مشتش بود که قطعاً نمی‌شد برداشت خوبی ازشون کرد. بکهیون جلو رفت و آروم صداش زد. جونکی تکونی خورد و بعد درجا چشم باز کرد. چنگ زد به یقه برادرش و گفت: غذا چی شد؟
بکهیون ابرو بالا داد: سپردیمش دست سرآشپز.
جونکی دستشو عقب کشید. یکم سر جاش جا به جا شد و به محض اینکه چشمش به پارچه‌های توی دستش افتاد، کفری پرتشون کرد روی زمین و اخماشو توی هم کشید: زنیکه سلیطه دارم براش.
بکهیون نگاهی به در و دیوار انداخت: اینا چرا هنوز اینجان؟
جونکی درمونده زمزمه کرد: هیچ جوره نمی‌شه از دستشون خلاص شد. هر کاری بکنی بازم برمی‌گردن سر جاشون.
بکهیون یه گوشه از یکی از پارچه‌هارو گرفت، جر داد و روی زمین انداخت. تا چند ثانیه اتفاقی نیفتاد، بعد اما مثل یه تیکه دود ناپدید شد و درست از بیخ گوش جونکی یه تیکه پارچه آویزون شد. جونکی از جا پرید: دیگه دارم دیوونه می‌شم. این خراب شده جای موندن نیست. همین فردا از اینجا میریم.
بکهیون چیزی نگفت. جونکی تا دم رفته بود که یادش افتاد بپرسه: راستی توی جنگل که اتفاقی نیفتاد؟
                                          ------------------
هیری آخرین بزم کشون کشون تا دم اسطبل نرده‌ای که وسط دشت درست کرده بود، آورد. ولش کرد پیش بقیه حیوونایی که از صبح زحمت شکارشونو کشیده بود و چوب پشت نرده رو انداخت. سر بالا گرفت و راینارو دید که از بلندترین نقطه دشت داشت نگاهش می‌کرد. عرقشو پاک کرد و یه ثانیه بعد کنار راینا ایستاده بود. خسته گفت: اگه علاقه‌ای به حیوونا نداشته باشه چی؟
راینا شونه بالا انداخت: اونوقت مجبوریم طعمه انسانی براش بذاریم.
نگاهی که پشت بندش به هیری انداخت، چار ستون بدن دخترو لرزوند: من که انسان نیستم ارباب!
راینا ابرو بالا داد: جدا؟ پس چطور با من حرف می‌زنی؟
هیری بی تعلل رفت توی جلد گرگینه‌ش؛ با اخمای گره خورده و قیافه دلخور. راینا لبخندی زد و به آسمون نگاه کرد. هوا کم کم داشت تاریک می‌شد و درخششش ستاره‌ها ذره ذره بیشتر می‌شد. منظره قشنگی بود ولی حس قشنگی نداشت. آسمون همیشه راینارو یاد کسی مینداخت که نباید، با اینکه اون فرشته‌های نگهبان لعنتی پاپیچش شده بودن ولی از دست هیچکدومشون به اندازه هرا شکار نبود. هرا بزرگترین دروغ زندگیشو بهش گفته بود. هر چند خیلی طول نکشیده بود همه چیزو به یاد بیاره، اما حداقل برای مدت کوتاهی باور کرده بود ارزشمنده. دوست داشتنیه و مثل تموم بچه‌های دنیا نطفه‌ش با عشق بسته شده. گاهی درد دونستن چیزی خیلی بیشتر از ندونستنشه. تموم سالایی که راینا از دست سرنوشتش فرار می‌کرد‌، غمش فقط یه چیز بود؛ چرا؟ این کلمه سه حرفی لعنتی، همش همین! اگه هرا پیداش نشده بود شاید هیچوقت از گذشته خبردار نمی‌شد. از رنجی که به مادرش تحمیل شده بود و از شرارت پدرش. بیشتر از صد سال بود که با مرور گذشته به خواب می‌رفت و هر روز صبح از دل اتفاقات گذشته بیرون کشیده می‌شد. دیگه خوابای خودشو گم کرده بود. هر بار که چشماشو می‌بست خودشو توی پیرهن قرمز مادرش می‌دید سرگردون توی راهروهای بی‌شمار عمارت تاریک، پدرشو می‌دید که بهش نزدیک می‌شه با وحشتناکترین چشمای دنیا و درست یه لحظه قبل از اینکه بلایی سرش بیاره، باهاش یکی می‌شد. این بدترین قسمت کابوسای شبانه‌ش بود. متنفر بود از اینکه دنیارو مثل پدرش ببینه. بیزار بود که به اندازه اون از دنیا طلبکار باشه. دردشو حس کنه و هیچ راهی جز آسیب زدن به دیگران براش باقی نمونه. درد اینجا بود که پدرشو حتی از مادرشم بهتر می‌فهمید. خوب می‌دونست وقتی کسی دردی به این بزرگی توی سینه‌ش داره، چقدر می‌تونه با دنیا غریبه بشه، با عزیزترین آدم زندگیش و بزرگترین تراژدی زندگیش درست مثل پدرش همین بود که هر چی رنج بیشتریو حس می‌کرد، قدرتشم بیشتر می‌شد. کدوم آدم رنج کشیده‌ای هست که قدرت تلافی داشته باشه و این کارو نکنه؟ سوالی که همیشه از خودش می‌پرسید. سال‌ها و سال‌ها بود داشت بهش فکر می‌کرد و هر روز بیشتر از قبل مطمئن می‌شد حق با پدرش بوده. اما حتماً یه جایی از وجودش خاطره مادرش هنوز داشت نفس می‌کشید و بهش این حقو نمی‌داد شبیه پدرش بشه. راینا این قسمت از وجودشو بیشتر از هر چیزی دوست داشت اما بزرگترین وحشتشم همین بود. همین که دیگه یه روزی اون احساس توی قلبش بمیره.
وقتی به خودش اومد قرص ماه توی آسمون داشت به روش می‌خندید. از اون خنده‌ها که هیچ از دیدنشون لذت نمی‌برد. خیلی زود نیمه شب می‌رسید و دوباره سر و کله اون موجود نفرت انگیز پیدا می‌شد. این بار دیگه باید می‌فهمید این لعنتی از کجا میاد.
                                          -----------------
بکهیون توی قاب سنگی پنجره نشسته بود. نگاهش به جنگل بود. جونکی خیلی وقت بود خوابش برده بود. بعد از اون همه حرص و جوشی که سر نفرین عجیب و غریب این قصر خورده بود و البته یه شکم سیر از گوشت گاو طبیعی بود مثل جنازه خوابش ببره. بکهیون اما از شدت فکرایی که توی سرش بهم می‌پیچیدن خوابش نمی‌برد. شایدم ایراد از قلبش بود. دخترای خوشگل زیادیو توی قصر دامرون دیده بود ولی این یکی یه چیزی بیشتر از خوشگلی داشت. یه حس دیرینه و لطیف که انگار یه عمره می‌شناسدش. اعتراف بهش ساده نبود. می‌‌دونست هر چی بیشتر ازش حرف بزنه بیشتر به چشم بقیه احمق میاد. حتی موجود دختربازی مثل برادرشم امکان نداشت باور کنه توی دو سه برخورد می‌شه کسیو انقدر دوست داشت. ولی اتفاقی بود که افتاده بود. بکهیون با تموم وجودش حس می‌کرد قلبش داره جایی بیرون از بدنش می‌تپه و اگه یه چیز توی دنیا وجود داشت که بیشتر از هر چیزی بخوادش، دیدن دوباره راینا بود. حتی به قیمت دوباره رفتن توی جنگل!
چند صدمتر دورتر راینا هر لحظه منتظر هیولا بود. این بار دیگه رهاش نمی‌کرد. یه دسته طنابو به یه تیر زهرآلود گره زده بود و کنار گذاشته بود. هیری هنوز گرگ بود، کم‌کم داشت خوابش می‌برد که زمین شروع به لرزیدن کرد. فوراً گوشاشو تیز کرد و سر بالا آورد. راینا بلند شد ایستاد و چشم دوخت به حیوونای بین نرده‌ها که از همین حالا داشتن بی‌قراری می‌کردن. با اینکه دلش به حال حیوونای زبون بسته می‌سوخت اما چاره‌ای جز قربانی کردنشون نداشت.
لرزشای زمین داشت کم‌کم بیشتر و بیشتر می‌شد. انقدر که بکهیون اون سر جنگلم متوجهش شده بود. راجع به هر چیزیم اشتباه می‌کرد، راجع به این تپ تپ لعنتی قبل از بیرون زدن هیولا از دل زمین اشتباه نمی‌کرد. عقلش آرزو می‌کرد کاش یکی کنارش بود متوقفش کنه ولی قلبش خوشحال بود که می‌تونه بدون هیچ مانعی به سمت صدا بدوعه.
حیوونا خودشونو به نرده‌ها می‌کوبیدن بلکه راه فراری پیدا کنن. دیدنشون توی این حال برای هیری  دردناک بود. با این حال گوش به زنگ بود هر لحظه از راه برسه. اولین بازو که جایی حوالی نرده‌ها از زمین بیرون زد، هیری دورخیز کرد به سمتش بره اما راینا مانعش شد. چشمی توی تاریکی خوفناک دشت چرخوند و گفت: برو یه چرخی توی آسمون بزن ببین جای دیگم هست یا فقط همینه.
هیری تکونی به گوشاش داد و بلافاصله بالا پرید و توی آسمون اوج گرفت.
صد متر دورتر بکهیون با دیدنش توی آسمون سرعت بیشتری به قدماش داد. این بار دیگه فرصتو از دست نمی‌داد.
اولین بازو یه بز زبون بسته‌رو بلند کرد، بالا برد و محکم به زمین کوبیدش. راینا با انزجار به تیکه‌های متلاشی شده حیوون نگاه کرد و دندوناشو بهم فشرد. نباید کنترلشو از دست می‌داد. باید صبر می‌کرد همه اون لعنتیا از دل زمین بیرون بیان بعد نقشه‌شو عملی کنه.
بکهیون نزدیک بود، صدای غرش‌و می‌شنید ولی یه حس احمقانه بهش می‌گفت این بارم جون سالم به در می‌بره. درختارو یکی بعد از اون یکی پشت سر می‌ذاشت به این امید که شاید یه جایی توی دل مرگبارترین نقطه دنیا دلیلی برای زندگی پیدا کنه. پسر عشق حتی از چیزی که توی کتابا نوشتن هم احمقانه‌تره.
وقتی رسید راینا متلاشی شدن سومین حیوونم به چشم دیده بود. بیشتر از هشت تا بازو از دل زمین بیرون زده بود. جهنمی که فقط راینا می‌دونست شعله‌هاش تا کجا قراره بالا بره. با این حال حس می‌کرد هنوزم هست. حسش بهش می‌گفت این جونور بیشتر از هشت تا دست داره.
بکهیون ترسیده بود. تب سردی همه وجودشو گرفته بود و مثل یه تیکه یخ سر جاش منجمد شده بود. نه می‌تونست تکونی به خودش بده، نه حتی فکر کنه. برای اولین بار توی زندگیش آرزو می‌کرد کاش برادرش اینجا بود و با یه پس‌گردنی برش می‌گردوند به همون قصر اشباح؛ هیولا هنوز متوجهش نبود. ظاهراً اون وسط بین بازوهایی که مثل قارچ از دل زمین سبز شده بودن یه چیز هیجان انگیز داشت که باهاش سرگرم بود. اگه فقط چند قدم عقب می‌رفت هنوز شانس فرار داشت.
راینا کمانشو توی مشت می‌فشرد. هر بازویی که بیرون می‌زد، علاقه‌ش به آتیش بازی امشب به طرز باورنکردنیی بیشتر می‌شد. حسی مثل نفرت، مثل بیزاری داشت تموم رگاشو می‌سوزوند. خیلی وقت بود کسی یا چیزی این طور خشمشو تحریک نکرده بود. بیشتر از ده‌تا هیولا جلوی چشماش داشتن پیچ و تاب می‌خوردن و قلبش هر لحظه تندتر می‌تپید. در بهترین حالت فقط یکی دو تا دیگم مونده بود تا این جونور همه برگای برنده‌شو رو کنه. اگه همه چی طبق برنامه پیش می‌رفت، فقط توی چند دقیقه کارشو می‌ساخت. اما حیف که یه مهمون ناخونده داشت. یه عنصر پیش بینی نشده‌ی آشنا که دو بار تا حالا توی این تله افتاده بود و بار سومش هیچ دلیلی جز دیوونگیش نمی‌تونست داشته باشه. بکهیون داشت عقب عقب می‌رفت پیش درختا که یه بازو درست از پشت سرش بیرون زد و قلبشو تا مرز ایستادن برد. به قدری سریع اتفاق افتاد که چند تا درخت از ریشه دراومدن. بکهیون چشم بست و تا جایی که حنجره‌ش بهش اجازه می‌داد فریاد کشید. راینا نفسشو پس داد و دل به دریا زد.
بکهیون اصلاً نفهمید چطور از وسط اون مهلکه نجات پیدا کرد. تا به خودش اومد جایی بین بازوهای دختر بود درست اون طرف دشت، می‌دونست! می‌دونست که دختر بی‌خیالش نمی‌شه. با ذوق گفت: می‌دونستم دوباره می‌بینمت.
راینا عصبی غرید: همین جا می‌مونی تا برگردم... تورو خودم باید بکشم!
بکهیون پلکی زد و تا بیاد توضیح بده دختر غیبش زد، به سرعت نور خودشو وسط دشت رسوند. دقیقاً توی مرکزش ایستاد و چشمای سرخشو روی تک تک بازوها چرخوند. تمرکزش یکم به خاطر این خروس بی‌محل کم شده بود ولی هنوزم می‌تونست از پسش بربیاد. فقط کافی بود جایی توی اعماق قلبش به درد و رنج بی‌پایانش چنگ بزنه.
هیولا هنوز داشت می‌غرید که موجی از آتیش بازوهاشو درگیر کرد. بکهیون حیرت زده تکونی به خودش داد و از شدت شوک نتونست بلند شه. جلوی چشماش جونور بازو به بازو داشت مشتعل می‌شد و شعله می‌کشید. این سومین باری بود که دخترو وسط همچین اتفاقی می‌دید ولی آخه چطور باید باور می‌کرد؟ چطور باید به این چشما اعتماد می‌کرد؟
راینا تموم دوازده بازویی که از زمین بیرون زده بودنو به آتیش کشید. اگه قرار بود هیولایی توی این جنگل باشه اون باید خودش می‌بود! اجازه نمی‌داد چیزی شرورتر از خودش جلوش قد علم کنه. وجودش یه پارچه خشم بود و نفرت، بازوها یکی بعد از اون یکی به زمین می‌افتادن اما هنوز از عذاب دادنش دست برنمی‌داشت. باید تمام وجود این جونورو مغلوب می‌کرد. باید می‌فهمید برای مقابله باهاش کافی هست یا نه؟ باید از زیر زمین بیرونش می‌کشید. هر چند انرژیش مثل برق و باد داشت تموم می‌شد اما سرسخت‌تر از این حرفا بود که ولش کنه. انقدر ادامه داد تا آخرین بازو هم نیم سوخته به زمین افتاد. لعنتی به قدری ازش انرژی برده بود که در جا به زانو دراومد و دیدش تار شد. چشمی بین آخرین شعله‌های آتیش چرخوند و هیری رو ندید. سر بالا گرفت تا شاید توی آسمون پیدا کنه اما نشد، نتونست. بدنش سنگین روی زمین گرم دشت افتاد و چشماش بدون کوچکترین مکثی بسته شدن.
بکهیون بالاخره تونست سر پا بایسته. نگاهی توی دشت چرخوند و شانس آورد توی نور آخرین شعله‌ها تونست جسم بی‌هوش دخترو تشخیص بده. با اون جهنمی که جلوی چشماش دیده بود حماقت محض بود دوباره پا توی این دشت بذاره اما بازم دلش بود که کشیدش و بردش وسط خطر؛ جایی که هنوز مطمئن نبود امنه یا نه ولی تموم این احساسات به درد نخور تا قبل از رسیدن به راینا بود. به محض اینکه دست روی شونه‌ش گذاشت و بدن دختر بدون هیچ مقاومتی به طرفش چرخید؛ همه چیزو از یاد برد. انتظار داشت سنگین باشه ولی دختر به سبکی پر بود. بلندش کرد و نگاهی به اطراف انداخت. باید یه جای امن پیدا می‌کرد.
                                         -----------------   
راینا با تلألو نور خورشید از بین درختا چشم باز کرد. بدنش کرخت شده بود ولی بوی خوش گلای وحشی، رطوبت کف جنگل و خنکی نسیمو هنوز حس می‌کرد. با تأمل چشمی دور و برش چرخوند  و برای چند لحظه لبخند روی لباش نشست. جایی وسط درختای قدیمی جنگل، روی بستری از گلای وحشی بود. تکونی به خودش داد بلند شه بشینه که با صدای غریبه‌ای زود سر چرخوند.
_ صبر کن، صبر کن کمکت کنم.
همون پسر دیشبی بود. بکهیون جلوتر اومد. بازوشو گرفت و کمکش کرد سر جاش بشینه. راینا دستی به پیشونیش کشید و پرسید: من اینجا چیکار می‌کنم؟
بکهیون لبخند زد: من آوردمت.
راینا جدی نگاهش کرد: چرا؟
بکهیون به لکنت افتاد: خب... خب از هوش رفته بودی.
راینا چرخی توی ذهنش زد و آه از نهادش بلند شد. پاک اون هیولای عوضیو فراموش کرده بود. حرکتی کرد بلند شه اما نتونست. بکهیون نزدیکتر شد و گفت: به نظرم هنوز باید استراحت کنی.
راینا بدخلقی‌شو سر پسر خالی کرد: تو کی هستی؟ دیشب اونجا چه غلطی می‌کردی؟
بکهیون دستی به گردنش کشید: اتفاقی بود.
چشمای راینا باریک شد: اتفاقی سه شب پشت سر هم، همون جایی پیدات شد که اون جونور بود؟
بکهیون مکثی کرد و صادقانه گفت: نه... می‌خواستم ببینمت.
راینا بلندترین پوزخند عمرشو زد: هاه! می‌خواستی منو ببینی؟
بکهیون سر تکون داد. راینا گیج سر تکون داد: نمی‌فهمم. 
بکهیون زمزمه کرد: با امشب تو سه بار جون منو نجات دادی ولی من حتی اسمتم نمی‌دونم.
¬‌_ به خاطر همین خودتو توی خطری به اون بزرگی انداختی؟
بکهیون حرفی نزد. راینا بلند شد ایستاد. شاخ و برگ چسبیده به لباسو پس زد و آماده رفتن شد. هنوز قدم از قدم برنداشته بود که بکهیون پرسید: تو چی هستی؟
راینا سر چرخوند. بکهیون یه قدم جلو اومد: چطور اونو آتیشش زدی؟
راینا نفسشو پس داد: هر چی کمتر بدونی، به نفعته.
خواست برگرده که انگشتای پسر دور مچش حلقه شد. سر برگردوند و توی چشمای شفافش برای یه لحظه خودشو دید. بکهیون مکثی کرد و گفت: می‌خوام بدونم.
راینا دستشو پس کشید. نه به خاطر اینکه اذیت شده بود. بیشتر به خاطر اینکه این حس براش غریبه بود. بی‌اختیار اخم کرد: به تو ربطی نداره.
بکهیون به خودش جرئت داد و گفت: نمی‌خوام اذیتت کنم. توام معلومه از کسی مث من نمی‌ترسی. با این حال تا وقتی جوابمو نگیرم دنبالت میام.
راینا تلخندی زد. سری تکون داد و راهی دشت وسط جنگل شد. بکهیون چند لحظه‌ای سرخورده سر جاش ایستاد و بعد پشت سرش راه افتاد. راینا چند متر جلوتر بین سرخسا ایستاد. چرخید به سمتش و عصبی گفت: باید قولی که دیشب بهت دادمو عملی کنم تا دست برداری؟
بکهیون شونه بالا انداخت: اگه می‌خواستی منو بکشی، همون دیشب ولم می‌کردی به حال خودم.
راینا نگاه بدی بهش انداخت و برگشت به مسیرش، تا رسیدن به دشت نادیده‌ش گرفت و بعد با دیدن جسد سوخته هیولا به کل حضورشو از یاد برد. سریع جلو دوید و نگاهی به بازوهای سوخته هیولا انداخت. انتظار نداشت این لعنتی هنوز همین جا باشه ولی بود. این یعنی...
_ اربــاب... اربــاب...!  
هیری بود که جست و خیز کنان به سمتش می‌دوید. انقدر هول بود که یادش رفت قبل از رسیدن به راینا تغییر جلد بده و با همون هیکل بزرگ گرگیش پرید روی راینا و زمینش زد. بعد اما زود به خودش اومد و بلند شد: ای وای... ببخشید... ارباب... ببخشید...
راینا با کمکش سر جاش نشست و دستی به موهاش کشید: ایرادی نداره.
_ ارباب دیشب کجا رفتی؟ وقتی برگشتم دیدم نیستی نزدیک بود سکته...
حضور شوم یه مزاحمو که حس کرد، تند سر چرخوند و به بکهیون چشم غره رفت: بازم تو؟
بکهیون ابرویی بالا داد و لبخند زد. راینا بلند شد. هیری با همون حالت تهاجمی گفت: می‌خوای این دفعه کارشو یه سره کنم ارباب؟  
راینا چیزی نگفت. فکرش درگیر چیزایی بیشتر از این دعواهای بچگونه بود. کنار آخرین بازوی جونور که فقط یکم سالم‌تر از بقیه بود نشست و دستی به گوشت سوخته‌ش کشید. هیری نزدیکش شد. راینا پرسید: از دیشب اینجا بودی؟
هیری سر تکون داد: یه لحظه‌م چشم ازش برنداشتم.
راینا بلند شد: جاهای دیگه‌ی جنگل چی؟
_ خبری نبود.
بکهیون بی‌هوا پرسید: یعنی فقط همین یکیه؟
با چشم غره‌ای که از دخترا تحویل گرفت ترجیح داد ساکت باشه. راینا چرخی دور بازوی آخر زد و گفت: اگه مرده باشه، خودش باید یه جایی زیر همین دشت باشه.
چشمای هیری و بکهیون گرد شد. هیری آب دهنشو قورت داد و گفت: یعنی زیر پامون؟
راینا سر تکون داد: اگه زنده بود با همین یه بازو هم در می‌رفت. 
بکهیون قدم جلو گذاشت: می‌تونیم زمینو بکنیم ببینیم چیزی این زیر هست یا نه.
راینا ساکت نگاهش کرد و هیری تقریباً از هم پاشید. تا چند ساعت بعد هنوزم باورش نمی‌شد چطور حماقت کرده و این عنترو نکشته؟ مگه چقدر سخته تشخیص دادن دردسری مثل این؟ خسته از این کندن مداوم زمین یه گوشه نشست و نفس زنون گفت: چند روز طول می‌کشه تا کنار تموم بازوهارو بِکنیم.
راینا همون طور که مصر بیلشو به زمین می‌زد جواب داد: به اندازه کافی وقت داریم.
هیری نالید: خسته شدم ارباب!
بکهیون با بیل بعد که به یه چیز سفت خورد، زود سر بلند کرد: فکر کنم یه چیزی اینجاست.
راینا زود به سمتش رفت و هیری چنگ زد به علفای سوخته زیر دستش، توی اولین فرصت این پسرو می‌کشت، شک نداشت!
بکهیون چندتا بیل اساسی دیگم زد. بعد روی زانو نشست و خاکارو از روی بدن سفت هیولا پس زد. راینا از بالای گودالی که کنده بود گفت: فکر کنم چشماشه.
بکهیون سر چرخوند و نگاهش کرد: شاید.
نگاه راینا به پشت سرش خشک شد. بکهیون هنوز داشت با لبخند نگاهش می‌کرد که چشم زردی به بزرگی دروازه‌های آران پشت سرش از هم باز شد. بکهیون با مکث سر چرخوند و درجا فریاد کشید. ولی فرصت فرار پیدا نکرد. زمین ترک برداشت و تیکه‌ی بزرگی ازش به شعاع بیست متر شکست و پایین رفت. همه چیز توی یه چشم بهم زدن اتفاق افتاد اما راینا انقدر تیزدست بود که تیر و کمونشو از روی شونه هیری قاپ بزنه و تنها تیرشو به جونور شلیک کنه. گرد و خاکی که بلند شده بود مانع از این شد ببینه به هدف زده یا نه ولی چند ثانیه بعد که طناب روی شونه هیری شروع به حرکت کرد، مطمئن شد به هدف زده. سر طنابو قبل از اینکه از دستش در بره گرفت و باهاش پایین کشیده شد. داد هیری جنگلو لرزوند: اربـــاب!
سریع به جلد گرگینگیش دراومد و پایین پرید. گرد و خاک گودال هنوز توی سکوت نه چندان خالص جنگل داشت به آرومی بالا می‌رفت.
راینا چیزی نمی‌دید. فقط می‌دونست داره توی تونل بزرگ و گشادی با سرعت نور دنبال هیولا کشیده می‌شه. تموم قدرتشو توی انگشتاش متمرکز کرده بود که یه موقع رهاش نکنه. با این حال انرژیش هر لحظه داشت بیشتر و بیشتر تحلیل می‌رفت. تونل داشت وارد پیچ و خمای متوالی می‌شد. راینا اینو از تغییر جهتای آنی و پی در پی جونور می‌فهمید. صدای حرکتش این پایین به قدری شدید و کر کننده بود که داشت طاقتشو از دست می‌داد. مثل روز روشن بود قبل از اینکه بتونه سرنخی ازش پیدا کنه، گمش می‌کنه و همین طورم شد. طناب از دستای خیس از عرقش در رفت. به سختی زمین خورد و نفس توی سینه‌ش گیر افتاد: لعنتی نه... دوباره نه!
                                         -----------------
جونکی برای هزارمین بار نگاهی به بیرون انداخت. هوا یه ساعتی بود تاریک شده بود ولی خبری از بکهیون نبود. انقدر کنار این پنجره کوفتی با جای جای بدنش تیک عصبی گرفته بود که همه وجودش داشت می‌لرزید. تموم زنای دنیارم که بهش می‌دادن حاضر نمی‌شد دوباره برگرده توی جنگل اما یه چیزی داشت ته دلشو می‌تراشید. اگه اون برادر احمقش توی دردسر می‌افتاد چی؟
کاروک یه گوشه غمبرک زده بود که جونکی دل از پنجره کند: به سینورون بگو حاضر بشه، میریم دنبالش.
کاروک مثل فنر بالا پرید و رفت پی دستور پرنس؛ جونکی نگاه دیگه‌ای به جنگل انداخت و به خودش لعنت فرستاد. کاش هیچوقت بکهیونو قاطی این قضیه نمی‌کرد.  
                                         -----------------
ته‌یون از روی اسبش پایین پرید. نگاهی دور تا دور قلعه پسرعموش چرخوند و مستقیم به سمت تالار آهنین رفت. داخل تالار که شد، برای چند لحظه هیاهو خوابید. مادوک از رأس میز براش بلند شد: بیا جلو پنداموس، منتظرت بودیم.  
ته‌یون چشمی دور میز چرخوند. همه بودن. فقط صندلی خالی خودش کنار صندلی پسرعموش بود که توی ذوق می‌زد. به جز سه حکمران اصلی، سران قبایل متحدم سر میز نشسته بودن. پسرای ارشد حاضرینم دور تا دور سالن ایستاده بودن. از جمله جیسو که عمداً پشت صندلی خالی ته‌یون ایستاده بود. ته‌یون با قدمای بلندی خودشو به جایگاهش رسوند و به عنوان آخرین عضو اصلی به جمع اضافه شد. چاسونگ، حاکم توراس بلند شد و جلسه‌رو اینطوری شروع کرد: همگی می‌دونین که یه مدته مردم از رفتن به جنگل وحشت دارن. گویا یه موجودی توی جنگل هست که داره مردمو می‌بلعه. امشب همگی اینجا جمع شدیم تا فکری برای این قضیه بکنیم.
مادوک ادامه حرفشو گرفت: نباید بذاریم یه مشت خرافه گوش مردمو پر کنه. اگه جنگل نباشه مردم ما می‌میرن. باید هر چی زودتر درست یا غلط بودن این ادعا مشخص بشه.
مادوک که سر جاش نشست، چشما چرخیدن و روی ته‌یون ثابت موندن. ته‌یون با مکث بلند شد و بر خلاف دو پسر عموش از روی تموم این شک و تردیدا گذشت: هیولایی که توی جنگله نه دروغه، نه شایعه، نه توهم... حداقل بیست نفر از مردم من تا حالا قربانیش شدن. اولین کسایی که شاهدش بودن شکارچیای آرانی بودن. دو سال قبل من توی چند تا جلسه سری به پسرعموهام هشدار دادم این قضیه‌رو جدی بگیرن ولی متأسفانه اونا حتی حرفامو باور نکردن. اوایل فقط هر چند ماه یه بار سر و کله هیولا پیدا می‌شد. اما هر چی آدمای بیشتری قربانیش می‌شن، حریصترم می‌شه. من نمی‌دونم با چی طرفیم اما مطمئنم یه چیزی توی جنگل انتظار مارو می‌کشه که دوستمون نیست. اگه زودتر با هم متحد نشیم و جلوش نایستیم خیلی زود از اونجا بیرون میاد. تا زیر شهرا و روستاهامون، تا زیر خونه‌هامون.
ته‌یون هیچوقت در مورد چیزی انقدر مصمم و جدی نبود. به قدری از این موجود وحشت داشت که اکثر شبا خواب از چشماش فرار می‌کرد و سقف اتاقش پر می‌شد از جک و جونورای خیالی؛ گاهی آرزو می‌کرد کاش مثل بیشتر دخترای این شهر، شب بیداریاش دلایل ساده‌تری داشتن بعد اما یاد قولی می‌افتاد که توی آخرین لحظات عمر پدرش بهش داده بود. باید از این مردم محافظت می‌کرد، حتی اگر به قیمت جونش تموم می‌شد.     

پ.ن؛ حالا یعنی چه بلایی سرشون میاد؟👿👿

پ.ن؛ ووت یادتون نره😶

The MOON OpeningWhere stories live. Discover now