part 5

478 106 106
                                    


اون فرد برادرِ بزرگترش سوکجین بود.
جین با یک لبخند که چندین سال قبل به روی اون زده، جلوی در ایستاده و با نگاهی گرم بهش خیره شده بود.
نگاهی که سال ها ازش محروم بود.
راستش اون انتظار هرکسی رو داشت جز برادرش.
برای همین هم اول از همه جا خورد، چشم هاش گرد و بعد گرم شد و درنهایت اشک در اون چشمان آهویی حلقه زد.
آخرین بار کِی اون رو دیده بود که لبخند می‌زنه؟
درسته یادش نمی‌اومد فقط می‌دونست پانزده سال از آخرین دیدار مزخرفشون که با یک دعوا سرِ ته‌هی بود، رابطه اشون به پایان رسید.

آه! بازهم اون دختر بچه.
تهیونگ هر جای زندگی اش که دنبال بدبختی بود، همیشه ناخواسته ردپایی از اون پیدا می‌کرد.
نفس عمیقی کشید و به جین که با دیدن چشم های اشکی اش نگران جلو اومده بود، لبخندی زد و بلافاصله در آغوشش فرو رفت.
اون و جانگ کوک درست حدس زده بودند، شبِ قبل واقعاً پورتال باز شده و اگه طبق مقالاتی که قبلاً خوندند همه چیز پیش می‌رفت، فقط یک سال وقت داشتند که از اون دنیا و فرصت دوباره اشون استفاده کنند؛ چون پورتال درست شبِ سالِ نو یک سال دیگه دوباره باز می‌شد و همه چیز به سر جای خودش برمی‌گشت جز خاطرات افراد و روزهایی که گذروندند.

با همین فکر که دیگه قرار نیست بعد از یک سال از آغوش گرم برادرش استفاده بکنه،  دستش رو بیشتر دور کمرش حلقه کرد و نفس عمیق‌تری کشید تا رایحه اش رو حس کنه اما بینی حساسش هیچ بویی رو حس نکرد.
اون مرد فقط شبیه برادرش بود و برخلاف آلفای واقعی، هیچ رایحه ای نداشت.

اما چه اهمیتی داشت؟
تهیونگ قرار بود به خودش فرصتی برای زندگی دوباره بده و برای اون هیچ چیز اهمیتی نداشت حتی مردی که در آغوشش آروم گرفته بود. 
چه اهمیتی داشت که اون مرد کلونی از بی شمار کلون های برادرش هست؟
اون لحظه ی آرامش بخش براش مهم‌تر بود!

جین دستی به موهای نرم برادرش که بلوند شده بود، کشید و زیرلب گفت:
*اشکالی نداره! تو هنوزهم فرصت داری.

تهیونگ متوجه نشد اون از چی حرف می‌زنه و معنی کدوم فرصت رو در نظر داره ولی چندان مهم هم نبود.
آب بینی اش رو بالا کشید و از بغل برادرش خارج شد.
-می‌خوام مامان رو ببینم!

بی‌اختیار این جمله رو به زبون آورد و جین هم بدون تعجب کردن فقط سری به نشونه ی قبول کردن خواسته اش، تکون داد.
*می‌خوای الان بریم؟ وسیله ای توی خونه نداری؟

مردِ کوچکتر ناخواسته به سمتی که جانگ کوک نشسته بود، چرخید.
همسرِ اجباری اش اون‌جا نبود و البته که نباید باشه؛ چون اون هم قبلاً سر ماجرای کوکائین حسابی با جین دعوا کرده بود و از برادرش چندان خوشش نمی‌اومد و متاسفانه که دعوا بازهم سر ته‌هیِ شش ساله و گندگاریش بود.

-چیزی نیاز ندارم، فقط بریم.
جین باشه ای زیرلب گفت و همراه برادرش از خونه ی قدیمی خارج شد.

Mi deseoWhere stories live. Discover now