انتـحار ⁷

98 14 0
                                    

Part 7
تو بخشی از منی!
بخشی که ازش متنفر نمیشم...

روی پشت بوم آپارتمان نشسته بودم و پاهامو آویزون کرده بودم، هرکس منو میدید فکر میکرد می‌خوام خودمو بکشم...
ولی من اینجوری آروم میشم.
از وقتی که جیمین در رو توی صورتم کوبید اینجا نشسته‌ام
آه چرا انقدر زندگیم آشفته است، مثل یه مسابقه‌ی شنا میمونه که باید نفستو حبس کنی که به آخرش برسی...
اما من دارم خفه میشم، خفه میشم از ندانستنی ها، خفه میشم از نداشتنی ها و خفه میشم از خودم...
-هِی خوشگله...
لبخندی زدم، معلوم بود این صدای کیه
سرمو برگردونم و نگاهش کردم با چشمای خندون بهش گفتم
+آزرا
اونم با لباس سفیدش اومد کنارم نشست و پاهاشو آویزون کرد، من لب زدم
+یکی مارو ببینه فکر می‌کنه به اِنتحار رسیدیم...
آزرا لبخندی زد و من به نیم رخ زیباش هیرا شدم، که اون گفت
-بلا من که به اتمام رسیدم....
نگاهمو به ارتفاع پایین ساختمون دادم و آروم گفتم
+پس من نرسیدم؟
آزرا نگاهم کرد و دستشو رو دستم گذاشت و گفت
-بهش نزدیکی بلا، ولی برمی‌گردی...
بهش نگاه کردم و سعی در حرفای مبحمش داشتم که دوباره آزرا ادامه داد
-حتی مرگ هم اتمام زندگی نیست بلا...
بعدا اینو میفهمی، فقط سریع بفهم...
سرمو تکون دادم و سعی کردم یه وقت دیگه به حرفای آزرا فکر کنم، بهش نگاه کردم و گفتم
+جیمین خیلی عوض شده...
آزرا نگاهش غمگین شد و گفت
+این اواخر منم نمی‌شناسمش، ولی میدونم چرا...
+معلومه که باید بدونی آزرا، اون برادرته...
-یه چیزی بیشتر از دونستن‌‍ه بلا...
آزرا آهی کشید و به دستم نگاه کرد و بعد به چشمام
-دنبالم میگشتی؟
خنده‌ای کردم و گفتم
+سوالی که میدونی نپرس
به پایین ساختمون نگاه کردم، فرد سیاهپوشی ساختمان رو ترک کرد، برای ثانیه‌ای بهم نگاه کرد و از اونجا رفت
شونه‌ای بالا انداختم و به آزرا دقت کردم و گفتم
+یه خوابایی میبینم
-اونو همه میبینن بلا...
+ای‌کاش مثل خواب‌های معمولی بود، منم اولش همچین فکری میکردم، فکر میکردم عادیه ولی...
آزرا سوالی بهم نگاه کرد، ولی نوع نگاهش مثل این بود که حرف بعدیمو می‌دونه، مثل معلمی که داره از شاگردش درس می‌پرسه و وانمود می‌کنه بلد نیست...
+ولی اینا خواب نیستن، مثل واقعیت...خواب‌های معمولی مبهم و ‌عجیبن.
-به غیر اینه بل؟
+آزرا...این خواب ها منو میترسونه، یه حسی بهم میگه قضیه‌ای پشت ایناست، باعث میشه از خواب بترسم
آزرا دستشو به کمرم کشید و منم که همیشه تشنه‌ی محبت بودم آروم شدم
+اینا خواب نیستن آزرا، مطمئنم...ولی
آزرا سوالی نگاهم کرد و گفت
-ولی؟
با چشمام که کمی پر شده بودن نگاهش کردم و لب زدم
+من از اون زن میترسم آزرا، اون خیلی خشمگینه
بغض گلومو گفت و نذاشت ادامه بدم
+میخواد منو بکشه، ولی من کاری نکردم...
آزرا منو توی آغوشش گرفت و منم اشک گرمی از چشمم چکید
-بلا بعضی وقتا باید یکاری بکنی، چه بد چه خوب
وگرنه مردم گناهکارت میکنن....
چون این ذات آدماست، گناهکارایی که با اشتباه های خودشون بقیه‌رو پایین میکشن و فکر میکنن هیچ تقصیری ندارن...
آزرا بلند شد و گفت
-برو پیش یونگی بلا، تنها نمونین
آزرا توی یک چشم بهم زدن رفت و من دوباره تنها شدم
آزرا کمکم کرد ولی گیج ترم کرد، سوال های بی پاسخ از گلوم آویزون شده بودن...

VICTIM | قربانیWhere stories live. Discover now