پرت‍ـگاه ¹⁹

112 10 0
                                    

Part 19
"گاهی هم حقیقت همیشه حقیقی نیست."

از آینه ها متنفرم.
خودم رو توی آینه میبینم، اما خودم نیستم.
با لباسای قشنگ و آرایشای زیبا میشم اونی که نیستم
با اینها میشم یه بلای خوشحال که تاحالا تجربهای از غم نداره.
یه ظاهر خوب زشت تر از قلب کثیفه.
با این تظاهر و ظاهر میشم تک دختر خانواده سوآن.
همون دختری که پدرم جلوی مردم ساخته
یعنی انقدر سخت بود که یکم از حرفاش رو حقیقی میکرد ؟
انقدر دوست داشتن واقعی من سخته؟
از جلوی آینه بلند شدم سمت تخت رفتم و روش نشستم.
هنوز تا وقتی که باید پایین برم وقت داشتم.
دلم نمیخواست حتی یک دقیقه هم اون پایین توی جمع نفرت انگیز خانوادم باشم.
حتی نمیدونم چرا خانواده صداشون میکنم
اونا جز اینکه هم خون های منن، چیزی نیستن.
بعضی از آدم ها نباید پدر و مادر بشن، نباید بشن چون لیاقت یه فرزند معصوم رو ندارن.
اونا یه بچه رو به دنیا میارن و اون بچه با توجه به رفتار خوب و بد اونا شکل میگیره.
ای کاش اینطوری نبود.
ای کاش میتونستم والدینمو انتخاب کنم.
ای کاش لیاقت یه زندگی خوب رو داشتم.
با صدای زنگ تلفنم از فکر بیرون اومدم و به صفحهش نگاه کردم.
یه شماره ناشناس بود، بی حوصله جواب دادم.
+ بله؟.
صدای نفس های آرومی پشت تلفن به گوشم خورد، با کمی مکس صداشو شنیدم
_ دلبر...
نمیدونم چیشد ولی با شنیدن اون صدا و اون لقب لبخند بزرگی روی لبام نقش بست
این بزرگ ترین لبخندی بود که روز تولدم زدم.
چقدر لقب دلبری که جونگکوک بهم داده میتونست برام دلنشین باشه...
+ جونگکوک؟
از صدام میشد خوشحالیمو فهمید، میتونستم حدس بزنم الان یه نیشخند ریز و جذاب گوشهی لباشه.
_ تولدت مبارک دلبر.
نفس عمیقی کشیدم و لبخندم کوچیکتر شد.
ولی شنیدن تبریک از جونگکوک برام عجیب و زیبا بود
تاحالا تبریکی به این سادهای نداشتم که بتونه انقدر قلبمو به تپش بندازه.
جونگکوک حتی باعث میشه از چیزی که متفرمم خوشم بیاد.
_ میخواستم بیام خودم از رو به رو بهت بگم، ولی گفتم حتما الان بیشتر میترسی.
لبخند کوچیک و دردناکی روی لبام اومد.
جونگکوک زیادی میدونه.
اون میدونه الان که پدرم اینجاست هر ثانیهای که پیشمه ممکنه از ترس پدرم سکته کنم
من ازش ممنونم که به فکرمه، ولی ای کاش پیشش بودم...
+ ممنونم جونگکوک، واقعا دلم میخواست پیش تو باشم تا خانوادم.
واقعا دلم میخواست، آرزوی امسالم رو انتخاب کردم
پیش جونگکوک بودن.
_ فقط کافیه صدام کنی دلبر، من اونجام.
دوباره قلبم گرم شد از وجود جونگکوک، چیزی من همیشه میخواستم "بودن" بود.
جونگکوک همیشه با منه.
+ واقعاً؟ صدات کنم میای پیشم!؟
جونگکوک بدون مکس، قاطع و محکم گفت
_ همیشه.
لبخند بزرگی دوباره روی لبام اومد.
جونگکوک کاری کرد که حتی توی روزی که ازش متنفرم بخندم و قلبم بتپه
جونگکوک دیگه برام غریبه به حساب نمیاد
اون آشنا ترین غریبهی قلبمه.
_ میخوای منو ببینی؟
+ همیشه.
جونگکوک کمی مکس کرد، فکر کنم انتظار نداشت که انقدر توی دیدنش توی این وضعیت قاطع باشم.
ولی من میخوام ببینمش، ترسام برام اهمیتی نداره.
_ پس ساعت یازده، کنار رودخونه میبینمت.
به ساعت نگاه کردم که ده رو نشون میداد
تا اونموقع میتونستم از جمع خانوادگی دور شم و برم.
+ باشه جونگکوکا، میبینمت.
با قطع شدن تماس تلفن رو رها کردم.
خودمو روی تخت انداختم، سرمو کردم توی بالشت و از هیجان جیغ کشیدم.
+ من امشب میرم پیش جونگکوک!.
خدای من تا حالا انقدر هیجان رو یکجا حس نکرده بودم.
با خندهای که داشتم دوباره تلفن رو برداشتم و با چیزی که دیدم لبخندم از بین رفت
خدای من تلفن قطع نشده بود، از خجالت سرخ شده بودم
الان چیکار کنم.
_ فکر نمیکردم انقدر هیجان زده بشی دلبر...
میتونستم خندهرو توی صداش حس کنم، چه آبرو ریزی بزرگی کردم
+ ببخشید.
بلافاصله تلفن رو قطع کردم و دستام رو توی سینهام گذاشتم.
ناگهان خندهام گرفت، خجالت نکش بلا اون جونگکوکه.
خدای من من برای جونگکوک هرکاری میکنم.
حتی توی اولین فرصت از تهیونگ جدا میشم
این درست نیست من با تهیونگ باشم وقتی قلبم برای اون نیست.
اون پسر خوبیه ولی ما مال هم نیستیم.
من مال تهیونگ نیستم.
من از روی کمبود عشق تهیونگ رو پذیرفتم، اشتباه بزرگی کردم که اینکارو کردم.
حق تهیونگ این نیست، امیدوارم درکم کنه.
من واقعا به تهیونگ بدی میکنم ولی نمیتونم باهاش باشم.
با دیدن ساعت از فکرام اومدم بیرون.
تلفن رو توی جیبم گذاشتم، برای آخرین بار خودمو توی آینه چک کردم و از اتاق خارج شدم.
از پله ها پایین رفتم و سرم رو پایین نگه داشتم.
تماس چشمی با آدم های سنگدل واقعاً سخته.
به میز غذاخوری بزرگ رسیدم و بی وقفه روش نشستم.
با دیدن یک نفر شکه شدم!
همه سرجاشون بودن.
مادرم، خاله، جین و پدرم.
ولی من از دیدن یک نفر دیگه روی این این میز خیلی شکه شدم، یک فرد آشنا.
تهیونگ اینجا چیکار میکرد. ‌
به تهیونگ که لبخند میزد نگاه کردم
نکنه پدرم رابطه رابطه ما باخبر شده؟
بلایی سر تهیونگ نیاره؟
میترسم. امیدوارم هر بلایی که میخواد سر من بیاره ولی کاری به ته نداشته باشه.
با ترس به پدرم نگاه کردم، اون لبخند هیجان انگیزی روی لباش بود.
انگاری از ریکشن من خوشش اومده بود، توی بازی پدرم افتاده بودم.
پدرم گفت
- از دیدن دوستت خوشحالی اپلپای؟
سرم رو دوباره پایین گرفتم، از این لقب متنفرم، از این میر متنفرم، از پدرم متنفرم.
ولی من میدونم چرا اینکارارو میکنه، اون کاری با تهیونگ نداره، هدفش آزار منه.
یک روز از اومدنش نگذشته و شروع به آزار من کرده.
این کاراش تقاص اون شبایه که من به جونگکوک و جیمین پناه بردم.
هیولای سنگدل.
براش اهمیت نداره که از بیپناهی اینکارو کارو کردم
فقط این براش مهمه که منو آزار بده.
جین که کنار من نشسته بود نشسته بود سمتم خم شد و پچپچ کنان تو گوشم گفت
- دوستت میدونه با دکترا میکردی؟
خنده‌ی مسخرهای کرد و سر جاش برگشت.
هوفی کشیدم، واقعاً نمیتونم توی این وضعیت با جین بحث کنم، اخمی کردم و بهش چیزی نگفتم.
به تهیونگ نگاه کردم، اون بهم با لبخند نگاه کردم.
من واقعا از تهیونگ باید معذرت خواهی کنم.
اون بیگناهه ولی اینجاست، بین خانواده کثیف من
حقش این نیست که اینجا باشه.
پدرم گفت
- بنظر خوشحال نیستی بلا، از دیدن دوستت ناراحتی؟
سرمو به چپ و راست تکون دادم.
- پس خوبه، خواستم دوستت شاهد امشب باشه.
سرمو بالا پایین کردم و چیزی نگفتم
منظورش تولدمه؟ پدرم از این حرفا نمیرد.
عجیبه!
همه چیز امشب به طرز مسخرهای عجیبه.
حس خفگی داشتم، نمیدونم پدرم امشب چه نقشهای داره
ولی برای تحمل کردن امشب زیادی بی حوصلهم
از جام بلند شدم و به پدرم گفتم
+ میتونم یکم هوا بخورم؟ زود میام.
پدرم بدون اینکه بهم نگاه کنه با لبخند مرموزی گفت
- البته اپل‌پای، از آزادیت لذت ببر.
تایید کردم و بی صبرانه ازشون فاصله گرفتم.
حس خوبی نداشتم، قلبم از ترس بیقرار شده بود و سرم درد میکرد.
از خونه بیرون اومدم و روی تاب حیاط عمارت سوان نشستم و نفس کشیدم.
از تولدم متنفرم، همیشه به اتفاق بد میوفته.
اولین اتفاق بدی که توی تولدم افتاد به دنیا اومدن من بود.
ماه همه جارو روشن کرده بود و باعث لبخند من شده بود
مسخره بود که توی این وضع با ویزای کوچیک لبخند میزدم.
آسمون پر از ابر های خاکستری و عصبانی شده بود
انگار که بارون در راه بود.
ولی مهم نبود، حتی بارون برام خوشحال کنندهست.
گوشیم زنگ خورد و با دیدن اسم جیمین سریع جواب دادم
+ جیمین، سلام.
جیمین به سلامم پاسخ نداد و بلند گفت
- الان وقت ندارم بلا، زود اون خونه رو ترک کن.
صدای جیمین همراه با داد و نگرانی بود.
نفس نفس میزد و تند حرف میزد، با نگرانی لب زدم.
+ چیزی شده جیمینا؟
- بلا باور کن الان وقت توضیح نیست، باید بری از اونجا...
از تاب پایین اومدم و با نگرانی به اطرافم نگاه کردم
ترس توی دلم اومده بود و نمیدونستم از چی باید بترسم.
+ باشه جیمینا، کجا برم؟
جیمین بلافاصله گفت
+ برو کنار رودخونه، از راه خیابون برو امن تره، به جونگکوک و یونگی هم خبر دادم، فقط برو.
باشه ای گفتم و تلفن رو قطع کردم
شروع کردم به دویدن سمت خیابون کردم.
بارون شروع به باریدن کرده بود و با هر قطرهای که به زمین میخورد قلب من محکم تر میزد.
حتی نمیدونستم دارم از چی فرار میکنم
ولی میدونستم که باید فرار کنم.
چون من به جیمین اعتماد دارم، به جایی که بودم اعتماد نداشتم و به همین دلیل باید رفت
بارون محکم تر به زمین میبارید و تمام لباسام خشک شده بود.
زانو هام میلرزید ولی نباید از دویدنم کم میکردم
حس خوبی به امشب نداشتم، حرفای جیمین تایید برای حس های بدم بود.
صدای برخورد درختا که به بخاطر باد عصبانی شده بودن باعث میشد تند تر بدوم
شب تاریکی بود ولی ماه همراهم بود
ماه میتونست راهمو نشون بده، حداقل یکم خوش شانس بودم.
تند تر دویدم و با دیدن جایی که هستم ایستادم
موهای خیس چسبیده به گردنم رو کنار زدم.
دستامو روی زانو هام گذاشتم و نفس های بلندی میکشیدم.
کل بدنم خیس شده بود.
به پرتگاه بالای رودخونه رسیده بودم، جایی که ته اولین بار منو برده بود.
- بلا.
بلافاصله به سمت صدا که پشت سرم بود نگاه کردم.
تهیونگ پشتم ایستاده بود، اونم خیس بود و از نفس افتاده بود
انگاری که اونم همه راهو دویده باشه.
دنبال من اومده؟
+ اینجا چیکار میکنی تهیونگا؟
تهیونگ نزدیکم شد و منم به عقب قدم برداشتم
با لبخند بهم گفت
- داشتم میومدم پیشت ولی دیدم داری با دو از اونجا دور میشی، نگرانت شدم کیتی.
قلبم از مهربونیش به درد اومد، بیشتر به عقب رفتم و ازش دور شدم
الان هردومون به پرتگاه نزدیک تر شدیم
دقیقا جایی ایستاده بودیم که برای اولین بار همو بوسیدیم
+ متأسفم که نگرانت کردم ته، بهتره بری...
تهیونگ اخمی کرد و گفت
- من جایی نمیرم بیا برگردیم خونتون بلا.
بیشتر به عقب رفتم و منم با اخم بهش گفتم
+ گفتم نمیام تهیونگ، توهم ازم فاصله بگیر!
تهیونگ بازومو گرفت و من پسش زدم
+ گفتم ازم فاصله بگیر
تهیونگ اینبار غمگین و درمونده لب زد
- ولی من دوست پسرتم بلا، چی میگی...
بلافاصله بلند داد زدم
+ نباش!
سریع ازین حرفم با دیدن چشماش پشیمون شدم، چشمای تهیونگ شفاف شد و با غم نگاهم میکرد
حتما فکر میکرد باهاش بازی کردم، شاید حق با اون باشه
من با تهیونگ بد کردم.
اون هرکاری برام میکرد و الان من دارم با بیرحمی میگم که نمیخوامش
ته با چونهی لرزون گفت
- چی میگی کیتی...
خدای من، ای کاش مجبور نبودم اینکارو کنم ولی باید ازش جدا شم، این برای خودش بهتره...
با لحن مهربونه تری نسبت به قبل گفتم
+ متأسفم تهیونگا ولی باید بهم بزنیم...
اشکی از چشم تهیونگ ریخت که دیدنش توی این تاریکی و بارون سخت بود
چشمای منم پر شد.
من باعث اشکای ینفر شدم و قلب عاشق اونو پس زدم.
تهیونگ شونه هامو گرفت و با چشمای براق و خیسش بهم نگاه کرد که چشماش ضامن حرفاش باشه
- ولی من عاشقتم بلا...
سرمو پایین گرفتم و متاسفانه و آروم گفتم
+ ولی من نیستم تهیونگا...
تهیونگ با شک رهام کرد و من دستامو روی صورتم گذاشتم
روی زمین دقیقا نزدیک پرتگاه افتادم و به حال خودم و تهیونگ گریه کردم
نمیخواستم چشمامو باز کنم و شاهد کاری که با ته کردم باشم
صدای قدمای تهیونگ توی بارون گم شد و این به معنای دور شدنش بود
ولی بازم صدای قدمایی که نزدیکم میشد اومد.
دستامو از روی صورتم کنار نزدم، همینطوری اونجا نشستم چون نمیخواستم به تهیونگ نگاه کنم
اون داشت دوباره به سمتم میومد و من توان نگاه بهشون نداشتم
حتی نمیخواستم صداشو بشنوم
+ خواهش میکنم سمتم نیا
تهیونگ بدون اهمیت به حرفم نزدیک من و پرتگاه اومد، سمتم خم شد و دستشو روی شونه ام گذاشت
خیلی نزدیکم بود ولی حتی نمیخواستم ببینم چقدر نزدیک
نمیخوام بهم خوبی کنه وقتی اینهمه بهش بدی کردم
دستشو پس زدم و هولش دادم که ازم فاصله بگیره...
صدایی شنیدم که انتظار نداشتم
صدای داد.
صدای دادی که ازم فاصله میگرفت
بالاخره چشمامو باز کردم و از زانوی غمم بیرون اومدم.
ولی تهیونگ اونجا نبود.
به راحتی میشد پایین پرتگاه بلند رو دید
سرم درد میکرد و صدای سوتی توی سرم پخش شد
هق هق هام بلندتر شده بودن
روی زانو هام افتادم و با بیجونی به پرتگاه نزدیک تر شدم
سنگ های خیس زانو هامو زخم کرده بودن و خون و بارون دورم رو گرفته بود
با چیزی که دیدم بیشتر گریهام گرفت
من تهیونگ رو هل داده بودم.
من تهیونگ رو کشته بودم.
سمت عقب خیز برداشتم و خودمو به عقب کشیدم که از اون منظره فاصله بگیرم.
من چیکار کرده بودم...
اون جز خوبی کاری نکرده بود ولی من اونو کشتم
دستامو بالا آوردم و بهشون نگاه کردم
دستام جوانی نداشتن و مثل بید میلرزیدن.
نه تنها دستام کل تنم از کاری که کرده بودم میلرزید.
جین راست میگفت من حق زندگی ندارم.
من فقط یه احمقم که به اطرافیانم آسیب میزنم
من همون دیوونه ای هستم که همه میگن
من لیاقت عشق ندارم، من لیاقت ندارم خانوادم دوسم داشته باشن
بلند شدم و نزدیک پرتگاه شدم
اشکام قطع شده بود و بی حس فقط به دریاچهی پایین پاهام نگاه میکردم
یعنی میتونستم برم پیش آزرا؟
میتونستم از تهیونگ معذرت بخوام؟
چشمامو بستم و دستامو باز کردم، ای کاش زودتر اینکارو میکردم.
+ من نباید زنده بمونم...
زیر لب گفتم و خودم رو به ارتفاع سپردم...

زیر لب گفتم و خودم رو به ارتفاع سپردم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
VICTIM | قربانیWhere stories live. Discover now