[کبوتر های عشق یا.....🐈‍⬛]

235 38 4
                                    

بعد چند ثانیه مکث بلاخره تصمیم گرفت کلمات رو به زبون بیاره:

_با... با... من هستین؟؟ عالیجناب؟؟

_افتخار میدی؟

_ب....ب..... بله شاهزاده...
بعد گفتن جوابش زمزمه کرد:(البته شاهزاده... من❤️‍🔥)

به آرومی دستهاش رو روی کمر ظریفش گذاشت و ملایم شروع به حرکت دادن تهیونگ و خودش با ریتم پیانو شد ..

_خوب بلدی برقصی ... البته اگه اینقدر شل نباشی...

_آاا .... ببخشید ... حواسم نبود

حالا تهیونگ تمام تلاشش رو برای انجام دادن حرکاتی که در کلاس رقص یاد گرفته بود میکرد و به نرم ترین حالت ممکن دستاش رو روی شونه شاهزاده گذاشته بود و محو زیبایی چهرش و رایحه خنکی که داشت بود!...
مقابلش جونگکوک هم کمی از تهیونگ نداشت و توی دلش غوغا بود احساساتی کاملا جدید و نا آشنا برای جونگکوک!

((بچه ها توی بوک من هر کسی جفت حقیقی داره و جفت های حقیقی در صورتی میتونن بدونن که جفتشون کیه که وقتی بوسه بینشون صورت بگیره ... هه هه خیلی از کلمه جفت استفاده کردم😂🥕))

آلفا ها و برخی از امگا های جمع با حیرت و خوشحالی به رقص فوق العاده ای که داشت صورت میگرفت نگاه میکردند و تنها برخی از امگا ها با حسرت و خشم به اینکه اون امگای هویجی به شاهزاده مورد علاقشون چسبیده بود نگاه میکردند!

_خب کیم حالا توی این قسمت رقص باید بلندت کنم... آماده ای؟
_بله شاهزاده.

و بلافاصله جونگکوک دستهاش رو که دور کمر تهیونگ بود رو به پهلو هاش میرسونه و با کمی فشار تهیونگ رو بالا میبره و دوباره میاره پایین ...
.
.
.
.
.
صدای دست زدن تماشا چیان بلند شد و شاهزاده دست تهیونگ رو گرفت و اون رو به گوشه ای کشید .
پیانو نواز ها هم به دستور مادر جونگکوک که مسئول تدارکات مراسمشون بود نت های جدیدی روی پیانو شروع به نواختن کردن و امگا ها به همراه جفت هاشون برای رقص به وسط سالن رفتن .
همون لحظه تهیونگ رو به شاهزاده :
_ عالیجناب با من کاری دارین؟

_ میخواستم بگم که نظرت درمورد رقص من چطور بود؟

تهیونگ که گیج شده بود و نمیدونست که عالیجناب چرا همچین سوالی میپرسن جواب داد:
_ خب .... نمیتونم بگم که بد بود ... پسسس.... بدک نبود!

تهیونگ با خودش فکر میکرد که اگر زیاد از شاهزاده تعریف نکنه میتونه جذبش کنه اما....

_او واقعاً؟؟ هممم خب چطوره دوباره با من برقصی شاید نظرت عوض شد؟!

(یعنی اون الان داره با من لاس میزنه؟ شتتت ) تهیونگ هزار تا فکر عجیب غریب از مغزش میگذشت و نمیدونست چی بگه...

_عالیجناب نظرتون چیه که شما کمی استراحت کنین و من هم برم پیش دوستم...

جونگکوک در جواب فقط سرشو تکون داد و اسرار بیشتری برای موندنش نکرد.

my little fox Where stories live. Discover now