𝐩𝐭:𝟑"میخوای با من چیکار کنی؟"

641 55 8
                                    


با تمام مخالفت های باباش راضیش کرده بود که بره اونجا و کارشو شروع کنه ، ساعت ۸ صبح بود و دیگه باید راه میوفتاد ، کوله کوچیکی که وسایل مورد نیازشو توش گذاشته بود برداشت.

به عمارت بزرگی رسیده بود ، حدسشو میزد همچین خونه زندگی داشته باشن .
زنگ درو زد و وارد شد ، حیاط بزرگی بود ، جلوی در قهوه ای بزرگی که اخر حیاط بود رفت .
استرس داشت به خونه ای میرفت که ازش شاکی بودن ، نباید انتظار برخورد خوبی از طرف اونهارو میداشت .

در باز شد ولی کسی پشتش نبود ، اروم وارد خونه شد ، صدای حرف زدن میومد اما اینجا نبود.
نمیدونست چیکار کنه فقط میرفت جلوتر تا کسیو پیدا کنه ، تا با اون مردی که تو بازداشتگاه فهمیده بود اسمش جئون جونگکوکه صحبت کنه .

یکم که جلوتر رفت صدای پایی شنید ، به پشت سرش نگاه کرد که با همون مرد روبه رو شد.
با استرس حرف زد:"من ... من بخاطر اون پیامتون ..."

جونگکوک:"میدونم چرا اومدی"

جئون قدم به قدم بهش نزدیک میشد ، تا وقتی که به فاصله ی یه قدمیش رسید ، با لحنی که لرز به تن سونهی مینداخت لب زد:"میدونی یه پرستار عادی نیستی ، درواقع فقط اسمت پرستاره قرار نیست اینجا  بهت خوشبگذره"

سونهی از لحن اون مرد ترسیده بود ، از قبل میدونست چیز خوبی تو این خونه در انتظارش نیست ، اما حالا بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکرد از اتفاقاتی که قرار بود تو این خونه براش بیوفته میترسید:"میخوای با من چیکار کنی؟"

کمی مکس کرد و بعد گفت:"هرکاری ... هرکاری که بتونه کاری که با خواهرم کردیو جبران کنه"

جئون با دست به اتاق ته سالن اشاره کرد:"اونجا میمونی ، از همین الانم کارتو شروع میکنی ... وسایلتو که گذاشتی بیا سالن طبقه بالا"

بعد از عوض کردن لباساش همونطور که بهش گفته شده بود به سالن بالا رفت .
نگاه یکی از زنها که انگار از بقیه بزرگتر بود بهش افتاد:"تو کی هستی؟"

جئون با شنیدن سوال مادرش به پشت سرش نگاه کرد و شروع کرد به معرفی کردنش:"شیم سونهی!"

انگار فقط جئون خبر داشت که قرار بود سونهی پا توی اون خونه بزاره ... مادرش بهت زده به دختر روبه روش که باعث شده بود تنها دخترش روی ویلچر بشینه نگاه میکرد .

سونهی گیج شده بود ، استرس داشت و بیشتر همه میترسید ، از لحظه ورود با دیدن اون دختر که روی ویلچر نشسته بود عذاب وجدان به جونش افتاده بود و احساس گناه میکرد .

هنوز نتونسته بود جوی که ایجاد شده بود رو هضم کنه که طرف چپ صورتش داغ شد .
گونشو گرفت و به کسی که بهش سیلی زده بود نگاه کرد.
اون زن حق داشت ، خشمگین بود ولی اشکایی که تو چشماش جوشیده بود اجازه نشون دادنشو نمیداد ، به دخترش اشاره کرد:"میبینی با دخترم چیکار کردی؟؟؟؟اصلا میفهمی این یعنی چی؟؟؟میدونی زندگیشو نابود کردی؟؟؟"

𝗜𝗡𝗨𝗥𝗘 | عادت کردن به توWhere stories live. Discover now