P5

79 21 2
                                    


نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم، بخاطر مست بودنم نمیتونستم برگردم خونم.
خائو گیج نگاهم میکرد، لبخند زوری ای زدم و به اتاقش اشاره کردم.
《 حمومت اونجاست؟ نمیتونم امشب برگردم خونه، باید دوش بگیرم.》
بدون اینکه منتظر جوابش باشم سمت اتاق قدم تند کردم و واردش شدم.
دستی لای موهام کشیدم و نفسم رو محکم بیرون دادم. فرست داشتی چه غلطی میکردی؟
نگاهم رو توی اتاقش چرخوندم، با دیدن در حموم سمتش رفتم که با صدای باز شدن در سریع سمت در برگشتم.
خائو حوله ی سفیدی دستش بود، آروم سمتم اومد و حوله رو دستم داد.
《 حوله ی نوعه میتونی ازش استفاده کنی》
سرخی صورتش کمتر شده بود و از ارتباط چشمی طفره میرفت.
سرم رو تکون دادم و بدون حرف وارد حموم شدم.
حوله رو آویزون کردم و بعد دراوردن لباس هام، زیر دوش ایستادم و آب یخ رو باز کردم.
از سرما میلرزیدم، اما مقاومت میکردم. باید مستی از سرم میپرید.
ضربه ی آرومی به در خورد و صدای خائو از پشت در اومد.
《 برات لباس گذاشتم رو تخت.. اومدی بپوش》
تشکر کردم و مشغول دوش گرفتن شدم.
بعد از دوش سریعی که گرفتم حوله رو دور کمرم پیچیدم و از حموم بیرون اومدم.
به لباس های رو تخت نگاهی کردم و لبخند کمرنگی زدم، خائو سمت دیگه تخت آروم عین بچه ها خوابیده بود.
بعد پوشیدن لباس زیرم، لباس هارو پوشیدم و بالش برداشتم تا روی کاناپه ی تو هال بخوابم که خائو مچ دستم رو گرفت، شوکه به خائو که با چشمای کاملا باز نگاهم میکرد زل زدم.
از کی بیدار بود و نگاه میکرد؟
با صدای ملتمسانه ای لب زد
《 همینجا بخواب 》
به تخت بزرگش اشاره کرد
《 نگاه کن، جای هر دوتامون میشه》
به طرز عجیبی، جلوی خائو لجبازیم کمتر میشد.
بی حرف بالش رو دوباره روی تخت گذاشتم و کنارش، به پشت دراز کشیدم و به سقف زل زدم.
سنگینی نگاهش رو روی نیم رخم احساس میکردم، اما خودم رو به اون راه زدم و چشم هام رو بستم تا کم کم گرم شد و به خواب رفتم.

با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم و گیج به اطراف نگاه کردم، بعد بالا اومدن ویندوزم یادم اومد که خونه ی این کوتوله خوابیدم.
از جام پاشدم و بعد از شستن صورتم، سمت آشپزخونه رفتم. خائو توی آشپزخونه مشغول چیدن میز صبحانه بود.
ابروهام رو به تمسخر بالا انداختم دست به سینه به دیوار تکیه دادم و بهش زل زدم.
متوجه حضورم نشده بود و زیر لب آروم، آهنگی رو زمزمه میکرد.
بعد از دقیقه ای، متوجه سنگینی نگاهم شد و با لبخند بزرگی که دندون هاش رو به نمایش میذاشت صحبت کرد:
《 صبحت بخیر، صبحونه رو آماده کردم》
تکیه ام رو از دیوار گرفتم و آروم سمتش قدم برداشتم. با صدایی که تمسخر توش شنیده میشد لب زدم:
《 وقت شوهر کردنته انگار 》
پشت میز نشست و بدون اینکه به حرفم توجه کنه، تخم مرغی تو ظرفم گذاشت.
آروم پشت میز نشستم و با نگاه سنگینی، تموم کار هاش رو زیر نظر گرفتم.
عجیب بود، مثل جنگلی مرموزی بود که امکان داشت درونش گم بشی یا اگه خوش شانس باشی، بیشتر در موردش متوجه بشی.
کششی که نسبت به شناختن و دونستن زندگیش دارم رو انکار نمیکنم، این پسر با چشم هایی که مثل سراب، حس درونش سریع تغییر میکرد و لبخند رو مخش که دیگه حس بدی بهم نمیداد واقعا من رو کنجکاو کرده بود.
هنوز یه روز گذشته بود و انقدر درمورد داستانش کنجکاو بودم.
خائو بشکنی جلوی صورتم زد که به خودم اومدم و سریع چشمام رو ازش گرفتم و با تست و تخم مرغم مشغول شدم.
کاملا نگاهش رو روی خودم و حرکاتم حس میکردم، نگاهش من رو مضطرب میکرد.
کلافه سرم رو بالا اوردم و بهش زل زدم
《 چیزی که میخواستی رو پیدا نکردی هنوز؟》
لبخند عجیبی زد، دست هاش رو بهم قفل کرد و زیر چونش گذاشت و همونطور که تو چشم هام زل زده بود جواب داد
《 چرا، پیدا کردم》
حس عجیبی تموم تنم رو گرفت، حرف هاش ذهنم رو درگیر میکرد. گیج بهش نگاه میکردم که نگاهش رو از چشم هام گرفت و شروع به خوردن کرد.

Marionette Where stories live. Discover now