P12

89 21 4
                                    


با برخورد پرتوی آفتاب به پشت پلک هام، از خواب بیدار شدم.
آروم قل خوردم و خائو رو تو بغلم کشیدم و پام رو دور پاهاش قفل کردم، عین یه گربه آروم خوابیده بود و حتی تکون دادنش هم بیدارش نکرد. لبخند بزرگی زدم، از وقتی که خائو وارد زندگیم شده بود بیشتر لبخند میزدم.
نوک بینیم رو به بینیش مالیدم و گونش رو بوسیدم، عطشی که نسبت بهش داشتم انگار قرار نبود هیچ وقت آروم بگیره.
دلم میخواد تا آخر روز همونطوری تو بغلم نگهش دارم و هر چند گاهی محکم صورتش رو ببوسم و عطرشو بو کنم. به طرز ناباورانه ای بهش معتاد شده بودم.
خائو آروم خودش زو کش و قوسی داد و صدای نامفهومی از بین لب هاش بیرون اومد.
از کیوت بودنش خنده ی آرومی کردم که آروم پلک هاش رو از هم باز کرد و با نگاه گیجی بهم نگاه کرد، صورتش پف کرده بود و بخاطر نور آفتابی که توی صورتش می‌تابید همه ی اجزای صورتش، حتی پرز های روی گونه اش مشخص بودن.
بعد از چند لحظه انگار که تازه ویندوزش بالا اومده باشه، لبخند پررنگی زد و روی لب هام رو بوسید. با صدای دورگه ای آروم لب زد
《 به چی میخندی؟ 》
موهاش رو بهم ریختم و به خودم فشارش دادم
《 به کیوت بودنت. چطور میتونی اول صبح هم کیوت باشی؟》
آروم خندید و سرش رو توی گودی گردنم فرو برد و با نفس های گرمش باعث مور مور شدن گردنم شد.
آروم گوشیم رو از میز کنار تخت برداشتم و نگاهی به تقویم انداختم، ۴ اکتبر.
از جام پریدم و سیخ نشستم، آروم زیر لب شتی گفتم و دستم رو لای موهام بردم و بهم ریختمشون.
چطور تولد مامان رو یادم رفته بود؟
نگاهی به خائو که گیج و ویج نگاهم میکرد انداختم و با لحن کلافه ای حرف زدم
《 تولد مامانمه.. باید امروز برم پیشش》
خائو سریع به تبعیت از من نشست و همونطور که موهاش رو دست میکشید تا از حالت قاصدک مانندشون در بیان جوابم رو داد
《 منم میام 》
چند لحظه بهش نگاه کردم و سریع باشه ای گفتم و سمت حموم راه افتادم. تازه لباس هام رو دراورده بودم و درگیر ولرم کردن آب بودم که خائو وارد حموم شد، چشم هام گشاد شد و با دست جلوی نقاط خصوصیم رو گرفتم و با صدای هولی گفتم
《 خائو چه غلطی میکنی 》
دونه به دونه لباس هاش رو جلوی چشم هام دراورد و لخت مادر زاد جلوم ایستاد، سعی میکردم چشم هام رو فقط در محدوده ی صورتش نگه دارم و چشم هام جاهای دیگه ای نچرخه. با صدایی که رگه های کلافگی توش دیده میشد ادامه دادم
《 چیکار میکنی؟؟؟》
لبخند حرص دراری زد و دستش رو زیر دوش گرفت و همونطور که دمای آب رو چک میکرد جوابم رو داد
《 مگه نمیبینی؟ میخوام باهات دوش بگیرم که دیرمون نشه》
نگاه سنگینی به بدنم انداخت و قدمی بهم نزدیک شد، دست رو روی دستم که جلوی عضوم گرفته بودم گذاشت و آروم دستم رو کنار زد، بزاق دهنم رو بزور قورت دادم و پلک زدم. آروم خندید و دستش رو دور کمرم پیچید و به خودش نزدیک کرد، عضوش رو روی بدنم احساس میکردم و از حرکات بی شرمانه اش خشک شده بودم.
با لحن شیطونی گفت
《 چرا خودت رو قایم میکنی وقتی همین الانش هم بدنت رو دیدم؟》
به خودم اومدم و آروم به عقب هولش دادم و چشم غره ای بهش رفتم
《 عادت ندارم یهو یکی وقتی دارم دوش میگیرم بپره و دستمالیم کنه》
شامپو رو برداشتم و به موهام زدم، سعی داشتم با چنگ زدن موهام حواسم رو از نگاه سنگین خائو روی بدنم و احساس شرمی که باعث گرم شدن بدنم شده بود، پرت کنم.
خائو هم مشغول شستن خودش شست و هرازگاهی خودش رو از پشت به قصد بهم میچسبوند، نفس های عمیق میکشیدم و سعی داشتم از سفت شدن عضوم جلوگیری کنم.
با افکار زشتی که یواش یواش به ذهنم هجوم می آوردن، توی یه تصمیم ناگهانی شیر آب رو به سردی بردم و از سرمای یکهویی سرجام خشک شدم و داد  خائو بالا رفت
《 چیکار میکنی لعنتی؟ 》
برگشتم و به قیافه ی خائو که شبیه موش آب کشیده شده بود نگاه کردم و بلند زدم زیر خنده.
سرم رو سریع شستم و از حموم بیرون زدم.
صدای فحش دادن های خائو هنوز بعد از گذشتن پنج دقیقه به گوشم میرسید و ریز ریز میخندیدم.
لباس هام رو پوشیده بودم و مشغول خشک کردن موهام با حوله بودم که خائو از حموم بیرون اومد، خودم رو مشغول نشون دادم و توجهی به خائو که نزدیکم میشد نکردم که با فشرده شدن باسنم سرجام پریدم، خائو نیشش رو تا بناگوش باز کرده بود و میخندید. با خنده ی حرصی زدم رو دستش و حوله رو توی صورتش پرت کردم
《 مرتیکه ی پفیوز 》
حوله رو از روی صورتش برداشت و همونطور که سمت کمدش میرفت شونه اش رو بالا انداخت.
بعد اماده شدن خائو و خشک کردن موهامون از خونه بیرون زدیم، خائو اصرار داشت که با ماشین اون بریم که آخر از رو رفت و الان پشت من روی موتورم نشسته و از ترس نیوفتادن دست هاش رو دور کمرم حلقه کرده.جلوی گل فروشی ای وایسادم و پیاده شدم، خائو هم پشت سرم پیاده شد که کلاهم رو دستش دادم و آروم صحبت کردم
《 وایسا زود برمیگردم》
وارد گل فروشی شدم و بعد از گرفتن دسته گلی که بیشترش رو گل های بابونه و آفتاب گردون پر کرده بودن، با لبخند کمرنگی سمت خائو رفتم و دسته گل رو دستش دادم.
《 گل های موردعلاقه ی مامانمه 》
لبخندی زد و محکم گرفتشون، دوباره سوار موتورم شدیم و سمت آسایشگاه راه افتادم.
خیلی وقت بود که مامان اونجا میموند، بعد از اون اتفاقی که واسمون افتاد اون کسی بود که بیشتر از همه آسیب دید و اون آسیب هایی که روی روحش زخم انداخته بود هیچ وقت خوب نشده بود.
جلوی آسایشگاه پارک کردم و به خائویی که با نگاه کنجکاوی اطراف رو نگاه میکرد توضیح دادم
《 مامانم اینجا میمونه، اون حتی من رو هم به یاد نمیاره. برای همین به دستور دکترش اینجا میمونه》
خائو با نگاه غمگینی نگاهم کرد و دستم رو گرفت و آروم فشرد، لبخندی زدم و آروم وارد آسایشگاه شدیم.
بعد از سلام با پرستارش سمت اتاقش رفتیم، پشت به در رو به پنجره نشسته بود و از همیشه خمیده تر بنظر میومد.
آروم از پشت بغلش کردم و دسته گل رو روی پاهاش گذاشتم که با ذوق دسته گل رو بغل کرد و بویید، با صدای بغض آلودی صحبت کردم
《 سلام مامان، تولدت مبارک 》
با نگاه سردی بهم نگاه کرد و خودش رو از بغلم بیرون کشید، با زل زدنش به گوشه ای رد نگاهش رو گرفتم و به خائو رسیدم.
صورتم رو سمت مامان برگردوندم که همزمان دسته گل محکم به صورتم برخورد کرد و چند قدم عقب رفتم، مامان گوشه ی اتاق نشسته بود و میلرزید. نگاهش به خائو خشک شده بود، با ترس و تعجب سمتش قدمی برداشتم که جیغ کشید و با چشم های اشکی بهم زل زد
《 خودشههه، اون مرد سیاه پوش. همونی که فرست رو کشت 》
جیغ میکشید و خودش رو به دیوار میکوبید، پرستار ها سمتش دوییدن و چشم هام تار شد، چه اتفاقی داشت میوفتاد..؟

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 15, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Marionette Where stories live. Discover now