با برخورد پرتوی آفتاب به پشت پلک هام، از خواب بیدار شدم.
آروم قل خوردم و خائو رو تو بغلم کشیدم و پام رو دور پاهاش قفل کردم، عین یه گربه آروم خوابیده بود و حتی تکون دادنش هم بیدارش نکرد. لبخند بزرگی زدم، از وقتی که خائو وارد زندگیم شده بود بیشتر لبخند میزدم.
نوک بینیم رو به بینیش مالیدم و گونش رو بوسیدم، عطشی که نسبت بهش داشتم انگار قرار نبود هیچ وقت آروم بگیره.
دلم میخواد تا آخر روز همونطوری تو بغلم نگهش دارم و هر چند گاهی محکم صورتش رو ببوسم و عطرشو بو کنم. به طرز ناباورانه ای بهش معتاد شده بودم.
خائو آروم خودش زو کش و قوسی داد و صدای نامفهومی از بین لب هاش بیرون اومد.
از کیوت بودنش خنده ی آرومی کردم که آروم پلک هاش رو از هم باز کرد و با نگاه گیجی بهم نگاه کرد، صورتش پف کرده بود و بخاطر نور آفتابی که توی صورتش میتابید همه ی اجزای صورتش، حتی پرز های روی گونه اش مشخص بودن.
بعد از چند لحظه انگار که تازه ویندوزش بالا اومده باشه، لبخند پررنگی زد و روی لب هام رو بوسید. با صدای دورگه ای آروم لب زد
《 به چی میخندی؟ 》
موهاش رو بهم ریختم و به خودم فشارش دادم
《 به کیوت بودنت. چطور میتونی اول صبح هم کیوت باشی؟》
آروم خندید و سرش رو توی گودی گردنم فرو برد و با نفس های گرمش باعث مور مور شدن گردنم شد.
آروم گوشیم رو از میز کنار تخت برداشتم و نگاهی به تقویم انداختم، ۴ اکتبر.
از جام پریدم و سیخ نشستم، آروم زیر لب شتی گفتم و دستم رو لای موهام بردم و بهم ریختمشون.
چطور تولد مامان رو یادم رفته بود؟
نگاهی به خائو که گیج و ویج نگاهم میکرد انداختم و با لحن کلافه ای حرف زدم
《 تولد مامانمه.. باید امروز برم پیشش》
خائو سریع به تبعیت از من نشست و همونطور که موهاش رو دست میکشید تا از حالت قاصدک مانندشون در بیان جوابم رو داد
《 منم میام 》
چند لحظه بهش نگاه کردم و سریع باشه ای گفتم و سمت حموم راه افتادم. تازه لباس هام رو دراورده بودم و درگیر ولرم کردن آب بودم که خائو وارد حموم شد، چشم هام گشاد شد و با دست جلوی نقاط خصوصیم رو گرفتم و با صدای هولی گفتم
《 خائو چه غلطی میکنی 》
دونه به دونه لباس هاش رو جلوی چشم هام دراورد و لخت مادر زاد جلوم ایستاد، سعی میکردم چشم هام رو فقط در محدوده ی صورتش نگه دارم و چشم هام جاهای دیگه ای نچرخه. با صدایی که رگه های کلافگی توش دیده میشد ادامه دادم
《 چیکار میکنی؟؟؟》
لبخند حرص دراری زد و دستش رو زیر دوش گرفت و همونطور که دمای آب رو چک میکرد جوابم رو داد
《 مگه نمیبینی؟ میخوام باهات دوش بگیرم که دیرمون نشه》
نگاه سنگینی به بدنم انداخت و قدمی بهم نزدیک شد، دست رو روی دستم که جلوی عضوم گرفته بودم گذاشت و آروم دستم رو کنار زد، بزاق دهنم رو بزور قورت دادم و پلک زدم. آروم خندید و دستش رو دور کمرم پیچید و به خودش نزدیک کرد، عضوش رو روی بدنم احساس میکردم و از حرکات بی شرمانه اش خشک شده بودم.
با لحن شیطونی گفت
《 چرا خودت رو قایم میکنی وقتی همین الانش هم بدنت رو دیدم؟》
به خودم اومدم و آروم به عقب هولش دادم و چشم غره ای بهش رفتم
《 عادت ندارم یهو یکی وقتی دارم دوش میگیرم بپره و دستمالیم کنه》
شامپو رو برداشتم و به موهام زدم، سعی داشتم با چنگ زدن موهام حواسم رو از نگاه سنگین خائو روی بدنم و احساس شرمی که باعث گرم شدن بدنم شده بود، پرت کنم.
خائو هم مشغول شستن خودش شست و هرازگاهی خودش رو از پشت به قصد بهم میچسبوند، نفس های عمیق میکشیدم و سعی داشتم از سفت شدن عضوم جلوگیری کنم.
با افکار زشتی که یواش یواش به ذهنم هجوم می آوردن، توی یه تصمیم ناگهانی شیر آب رو به سردی بردم و از سرمای یکهویی سرجام خشک شدم و داد خائو بالا رفت
《 چیکار میکنی لعنتی؟ 》
برگشتم و به قیافه ی خائو که شبیه موش آب کشیده شده بود نگاه کردم و بلند زدم زیر خنده.
سرم رو سریع شستم و از حموم بیرون زدم.
صدای فحش دادن های خائو هنوز بعد از گذشتن پنج دقیقه به گوشم میرسید و ریز ریز میخندیدم.
لباس هام رو پوشیده بودم و مشغول خشک کردن موهام با حوله بودم که خائو از حموم بیرون اومد، خودم رو مشغول نشون دادم و توجهی به خائو که نزدیکم میشد نکردم که با فشرده شدن باسنم سرجام پریدم، خائو نیشش رو تا بناگوش باز کرده بود و میخندید. با خنده ی حرصی زدم رو دستش و حوله رو توی صورتش پرت کردم
《 مرتیکه ی پفیوز 》
حوله رو از روی صورتش برداشت و همونطور که سمت کمدش میرفت شونه اش رو بالا انداخت.
بعد اماده شدن خائو و خشک کردن موهامون از خونه بیرون زدیم، خائو اصرار داشت که با ماشین اون بریم که آخر از رو رفت و الان پشت من روی موتورم نشسته و از ترس نیوفتادن دست هاش رو دور کمرم حلقه کرده.جلوی گل فروشی ای وایسادم و پیاده شدم، خائو هم پشت سرم پیاده شد که کلاهم رو دستش دادم و آروم صحبت کردم
《 وایسا زود برمیگردم》
وارد گل فروشی شدم و بعد از گرفتن دسته گلی که بیشترش رو گل های بابونه و آفتاب گردون پر کرده بودن، با لبخند کمرنگی سمت خائو رفتم و دسته گل رو دستش دادم.
《 گل های موردعلاقه ی مامانمه 》
لبخندی زد و محکم گرفتشون، دوباره سوار موتورم شدیم و سمت آسایشگاه راه افتادم.
خیلی وقت بود که مامان اونجا میموند، بعد از اون اتفاقی که واسمون افتاد اون کسی بود که بیشتر از همه آسیب دید و اون آسیب هایی که روی روحش زخم انداخته بود هیچ وقت خوب نشده بود.
جلوی آسایشگاه پارک کردم و به خائویی که با نگاه کنجکاوی اطراف رو نگاه میکرد توضیح دادم
《 مامانم اینجا میمونه، اون حتی من رو هم به یاد نمیاره. برای همین به دستور دکترش اینجا میمونه》
خائو با نگاه غمگینی نگاهم کرد و دستم رو گرفت و آروم فشرد، لبخندی زدم و آروم وارد آسایشگاه شدیم.
بعد از سلام با پرستارش سمت اتاقش رفتیم، پشت به در رو به پنجره نشسته بود و از همیشه خمیده تر بنظر میومد.
آروم از پشت بغلش کردم و دسته گل رو روی پاهاش گذاشتم که با ذوق دسته گل رو بغل کرد و بویید، با صدای بغض آلودی صحبت کردم
《 سلام مامان، تولدت مبارک 》
با نگاه سردی بهم نگاه کرد و خودش رو از بغلم بیرون کشید، با زل زدنش به گوشه ای رد نگاهش رو گرفتم و به خائو رسیدم.
صورتم رو سمت مامان برگردوندم که همزمان دسته گل محکم به صورتم برخورد کرد و چند قدم عقب رفتم، مامان گوشه ی اتاق نشسته بود و میلرزید. نگاهش به خائو خشک شده بود، با ترس و تعجب سمتش قدمی برداشتم که جیغ کشید و با چشم های اشکی بهم زل زد
《 خودشههه، اون مرد سیاه پوش. همونی که فرست رو کشت 》
جیغ میکشید و خودش رو به دیوار میکوبید، پرستار ها سمتش دوییدن و چشم هام تار شد، چه اتفاقی داشت میوفتاد..؟
YOU ARE READING
Marionette
FanfictionCouple: FirstKhao Writer : Niji خلاصه: فرست، مبارز خیابونی ای که بدون اینکه متوجه بشه به دام خائو افتاده بود. حالا باید به عنوان بادیگارد شخصی اون کار میکرد، چی باعث میشد حس کشش عجیبی نسبت به این پسر داشته باشه؟ شاید هم اون ها از خیلی قبل تر از دیدا...