●▬▬▬▬๑۩ Part 11 ۩๑▬▬▬▬▬●

21 5 0
                                    

(تهیونگ)

وسطای خوندن آهنگ، هوبی خوابش برد. هیونگ رو که میدیدم، میخواستم گریه کنم. دستاش بالا محکم بسته شده بود. بدنش به دیوار بسته شده بود. سرشو به دستش تکیه داده بود و توی همون حالت نشسته خوابیده بود. چقدر من نفرت انگیزم. با صدای کلید، نگاهم رو از روی هیونگ برداشتم. استرس داشتم. خیلی زیاد. یعنی این موقع شب، اون جو وان اینجا چیکار میکرد؟ درو بست و قفل کرد. اومد رو به روم نشست و بطری شراب رو داد بالا. چه عالی شد. آقا مست کرده. پس یه تجاوز حسابی رو شاخم بود. پس نباید عصبانیش کنم.

اون جو وان: دستت درد میکنه؟ آره؟
تهیونگ: آره.
اون جو وان: جونگکوک چرا نمیاد؟ اگه ببینه تو دستت درد میکنه، سر منو میزنه.
تهیونگ: چرا نمیزاری برم که زنده بمونی؟
اون جو وان: نه نشد. باید اینجاش میگفتی جونگکوک جرعت نداره بیاد اینجا. اصلا چطوری میخواد بیاد اینجا؟
تهیونگ: نمیدونم.
جو اون وان: نمیدونی؟
زد زیر خنده. از یه گرگینه ی مستتتتتت توقعی بیشتر از این نداشتم.
اون جو وان: نظرت راجب یه مارک و یه رابطه ی درست حسابی چیه؟ اینجوری تو تا آخرش مال منی.
تهیونگ: انگار حواست نیست که اگه باهام رابطه داشته باشی، من میمیرم.

(نویسنده: توضیح داده بودم قبلا. بازم میگم. وقتی الهه ی ماه دوتا گرگ رو جفت اعلام میکنه، اگه یکی از اون گرگا با یکی دیگه رابطه برقرار کنه یا مارک بشه، هر دوتا گرگ میمیرن.)

اون جو وان: بعدشم خودمو میکشم. اون وقت اون یکی دنیا خوشبخت میشیم.
کاملا معلوم بود نمیفهمه چی میگه. حاضرم خودم بمیرم ولی بلایی سر جونگکوک نیاد. درسته اذیتم کرده ولی بازم دلم نمیومد توی انتقام این عوضی(اون جو وان)، بلایی سرش بیاد. چرا باید جفتی مثل من داشته باشه؟
بطری شراب رو اون ور انداخت. اومد جلو تر.صورتمو گرفت و به لبام نگاه کرد. همین که اومد لباشو رو لبم بزاره، یهو توی بغلم بیهوش شد.

سرمو بالا اوردم. هوسوک با یه چوب بالای سرم وایساده بود. واقعااااا تونست این کارو کنه؟ ایول بهش. تنها سوالی که داشتم این بود که چجوری دستشو باز کرد؟
هوسوک سریع اون عوضی رو از توی بغلم کشید بیرون. دستام و کمرم رو با کلیدی که نمیدونم از کجا اورده بود، باز کرد. وقتی بلند شدم، بغلش کردم.
به صورتش نگاه کردم. چشماش آبی شده بود. پس گرگش به دادم رسیده بود. (الان گرگ هوسوک هستا.)

هوسوک: دلم برات تنگ شده بود ته ته کوچولو.
تهیونگ: بالاخره فعال شدی.
هوسوک: توهم گرگتو فعال کن که بریم خونه.
گرگمو فعال کردم و با سرعت از اونجا زدیم بیرون. یه متروکه بود وسط ناکجا آباد. خیلی هوا تاریک بود. هنوز چند قدم نرفته بودیم که صدای زوزه ی گرگای اون ساختمون بلند شد. سرعتمونو بیشتر کردیم. یه منطقه ی کاملا ناآشنا. همه جا درخت بود. نمیدونستم باید کدوم طرف بریم.با حس ششم به طرف چپ رفتیم.همینطوری درختارو رد کردیم.

💜AŁwaᲧs aŋd ƒσrever💜Where stories live. Discover now