نگفتی... چرا سر راه هم قرار میگیریم؟
........
از خواب بیدار شد، بیعلاقه نسبت به رویای شبش، باز هم ضمیر ناخودآگاهش رو احمقانه خطاب کرد. سرهنگ توی هیچ دنیایی تصورات رو با همچین خلاقیتی از خودش نمیپذیرفت و ترجیح میداد که واقعی زندگی کنه. این روزها اما برای واقعی زندگی کردن هم زمان خوبی نبود، بیوقفه بارون میبارید.
از توی تختش بلند شد وقتی فکر میکرد که باید سیستم گرمایش خونهاش رو به راه بندازه و انقدر از روشهای قدیمی استفاده نکنه. لباسهاش رو یکجا انداخت و دونه دونه شروع به پوشیدنشون کرد. امیدوار بود که تهدیدش باعث شده باشه جونگکوک این یک بار رو عقب بکشه تا درصد احتمالی دستگیر شدنش رو کمتر کنه و بعداً پیداش بشه اما پیشبینی واقعبینانهاش چیز دیگهای بود.
آماده شد و بیعلاقه به ظاهر خودش از جلوی آیینه رفت. مرد خوشتیپی بود اما هیچوقت واقعا اهمیت نمیداد که چی به تن میکنه و یکی از مزایای تمام وقت توی اداره بودن رو لباس فرم سرهنگی میدونست که میتونه به تن کنه تا مجبور نباشه اهمیتی به لباس تن خودش بده. اما این روزها که بجای کارگاههای بخش به دنبال کارها میافتاد نمیتونست توی لباس فرم راحت باشه و بارونیهای بلند و تیره رنگش رو میپوشید.
از پنجرهی بسته بیرون رو نگاه کرد. هوا طوری بود که نه میخواست بیرون اینطور باشه و نه حتی توی خونه با همچین وضعیتی بمونه. فقط میخواست این وضعیت نباشه و حتی برف سفید و دردسرهاش رو به این حال و هوا ترجیح میداد. خواست پا از در بیرون بذاره که چتر جونگکوک رو دم در دید و مطمئن بود که وقتی خبرنگار از خونهاش بیرون میرفت، به شدت همین صبح تیره بارون میومد.
دل سرهنگ اما با اینجور محبتهای ریزه نرم نمیشد و حتی یک پوزخند روی لبهاش نمینشوندن. برای سرهنگ همه آدمهایی که با اضافهکاریهاشون به اصطلاحی هواش رو داشتن، بیکار و دنبال منفعت بودن. پیرزن همسایه که روزنامههاش رو تا زیر شیروونی برای خیس نشدن میبرد «علاف» بود؛ نگهبان اداره که حال و احوالش رو میپرسید «فضول»، خدمتکار بخش که شیرینی کنار قهوه صبحش میچید «دنبال انعام» و جونگکوک هم که چترش رو توی شب بارونی با خودش نبرده کماکان «احمق» بود.
به هر حال تهیونگ چتر رو برمیداشت و از اونجا به بعد توی هر طوفانی ازش استفاده میکرد چون میدونست که قرار نیست این رو یک بهانه برای دوباره دیدن خبرنگار دردسرسازی مثل جئون کنه.
به اداره انتظامی رسید و با رد شدن سرسری از صحبتهای نگهبان به طبقهی خودش رفت. تصمیم داشت مثل همیشه اتاقها رو بدون نشون دادن صورت خودش و سلام صبحگاهی رد کنه که یکی دیگه از دلیلهای خراب شدن صبحش صداش کرد.
KAMU SEDANG MEMBACA
𝘾𝙤𝙡𝙤𝙣𝙚𝙡'𝙨 𝙍𝙚𝙥𝙤𝙧𝙩𝙚𝙧
Fanfictionدیر به داستان رسیدی، قصهی ما به سر رسید. اولین دیدار سرهنگ و خبرنگار گُم، و جداییشون هم ناپیداست. توی داستان کوتاه اونها مسائل حل نمیشن، گذشتهشون شفافسازی نداره و نجات هم پیدا نمیکنن. بهت که گفتم، دیر به داستان رسیدی. اما نگفتی... چرا قصه و غصه...