8

120 26 17
                                    

برنان نفس عمیقی کشید. هوای داخل غار، سرد و خشک بود. بوی تعفن می‌اومد، بوی مرگ می‌اومد. روآن به برنان نزدیک شد. اونها نگاهی به صورت هم انداختن و جلو رفتن. با هر قدم رو به جلو، برگشت ناممکن تر می‌شد.

برنان دست در کیسه‌ای که همراهش بود برد و خنجری بیرون کشید. خنجر، دسته‌ای از جنس کریستال داشت که مثل چراغی عمل می‌کرد. راه براشون روشن شد و دیدن، هموار تر.

دو مرد نزدیک هم قدم بر می‌داشتن. بی سر و صدا و آروم حرکت می‌کردن، مبادا که اژدهای خفته رو بیدار کنن. هرچند که همه‌ی این محافظه کاری ها، توهمی بیش نبود، اژدها از اولین قدمی که داخل غار برداشتن، متوجه حضورشون شد.

تونل، بزرگ و بزرگ تر می‌شد. برنان سر خورد قطرات عرق سرد رو پشتش حس می‌کرد. روآن، نفس عمیقی کشید و قدم بعدی رو برداشت. با گذاشتن پاش روی زمین، صدای ترک خوردن و شکستن چیزی رو حس کرد.

تا به اون لحظه، متوجه نشده بود که پایین نگاه کردن می‌تونه جرئت زیادی بطلبه. اما بالاخره زمین رو نگاه کرد و با چیزی که دید، لحظه‌ای نفی کشیدن رو فراموش کرد.

استخوان های پوسیده و خرد شده انسانی، شاید گرگینه یا شاید الفی، زیر پاهای روآن بود. روآن سرشو بالا آورد، تا جایی که دید کار می‌کرد استخوان بود. اونها به لونه‌ی اژدها رسیده بودن.

روآن و برنامه‌های، بی اراده، عقب عقب قدم برداشتن تا جایی که پشتشون به سنگ خورد. اونها عقب برگشتن و متوجه تخته سنگ بزرگی شدن که تا پیش از این، اونجا نبود. بندیکت و روآن دست های همدیگه رو گرفتن، نگاهی به چشم های همدیگه انداختن و دوباره به سنگی که می‌شد حدس زد سنگ نبود زل زدن.

اژدها چشم هاشو باز کرد، چشم های آتشین و درشتش یادآور مرگ بود. روآن و برنان فریادی کشیدن و به جلو دویدن، درحالی که اون مار بزرگ جثه خیلی سریع تر از اونها روی زمین می‌خزید و مسیرشون رو مسدود می‌کرد.

روآن فریاد کشید: ″خنجر، خنجرتو سمت صورتش پرتاب کن!″ برنان درحالی که از روی دم اژدها می‌پرید جواب داد: ″اون میراث پدربزرگمه!″

_محض رضای خدا برنان! جونت مهم تر نیست؟

برنان با اکراه خنجر رو پرتاب کرد، خنجر جایی کنار گردن اژدها فرو اومد. تنها فایده‌ش عصبانی تر کردن اون موجود خونخوار بود.

روآن با فکری که به سرش زد، شروع به دویدن در مخالف مسیر خودش کرد. اژدها، بی خیال برنان، روآن رو دنبال کرد. روآن، استخوان بیرون زده از پیکر اژدها رو گرفت و اونو قلاب خودش قرار داد تا از روش بپره و سمت دیگه‌ی اون فرود بیاد. بعد، دوباره در مسیر قبلی دوید، تا جایی که دیگه اژدها نتونست دنبالش کنه.

اژدها درون خودش پیچیده و گره خورده بود. اژدها غرش وحشتناکی کرد و دایره وار چرخید، تا از دامی که براش پهن شده بود نجات پیدا کنه. روآن به چشم های ترسیده‌ی برنان نگاه کرد و فریاد کشید: ″حالا!″

Curse of the wolves Where stories live. Discover now