جونگ وویونگ

49 18 1
                                    

وقتی به خودش اومد که هوا تاریک شده بود و بخاطر روشن نبودن چراغا خونه توی تاریکی محض فرو رفته بود
سردرد داشت و به نظر می‌رسید همینطور که خاطرات تولد هجده سالگیشو مرور می کرد یکساعت تمام هم خوابیده
کش و قوسی به بدن خشک شدش داد و پنجره ها رو بست
از سوت و کور بودن خونه می‌شد گفت سونگهوا هم مثل دو نفر دیگه خونه نیست
پس روی کاناپه دراز کشید و بی هدف به ساعت دیواری خیره شد

صدای چرخیدن کلید توی قفل باعث شد چشماشو ناخواسته و ناخوداگاه ببنده
"از پسش برنمیام...اون فقط ممکنه بخاطر رودربایستی حرفمو قبول کنه"
صدای حرف زدن یوسانگ با تلفن از نزدیک در قابل شنیدن بود
"هونگ جونگ از کی تا حالا ناجی زندگی این و اون شده؟"
با تمام حرصش این جملرو گفت و درو بست
"هرقدر که اونا خانوادش باشن احتمالا توی شرایطی که داره با دیدن اون فقط قراره حالش بدتر بشه"

منظورش از اون شخص کیه؟ دلش نمی‌خواست به حس شیشمش گوش کنه پس چشماشو بست تا شاید با ادامه این مکالمه برای سوالات توی ذهنش جواب بگیره
"همین امشب؟!"
حرکت مبل کنارش که از نشستن اون تکون خورده بودو حس کرد
"میتونستی راجبش برنامه ریزی داشته باشی"
"خیلی خب باشه...یه کاریش میکنم"
گوشی رو روی میز گذاشت و به مبل تکیه داد
وویونگ نگاه خیرشو حس می کرد و این کارشو برای بسته نگه داشتن چشماش سخت تر می کرد

"بیداری مگه نه؟"
چشماشو محکم فشار داد و برخلاف میلش چشماشو باز کرد
نگاه خیره اون باعث شد بدون اینکه سوالی بپرسه دلیل کارشو توضیح بده و به نوعی توجیحش کنه
"فکر کردم معذب میشی که جلوی من با تلفن حرف بزنی"
"تو هم حس میکنی که مربوط به خودته"
زیپ سوییشرتشو پایین کشید

"واقعا حس شیشمت قویه"
"پس بهم بگو چه اتفاقی قراره بیوفته که راجب منه"
یوسانگ تردید داشت ولی چهره جدی وویونگ باعث می‌شد فی البداهه به گفتن حقیقت کشیده بشه
"یونهو چند ماهه که راجب قاتل بودن تو شک داشته و بالاخره از سونگ مینگی حقیقتو شنیده و الان...."
خیلی بدون مقدمه گفته بود ولی اون هیچوقت نمیدونست که تنها شنیدن اسم یونهو چقدر باعث هجوم احساسات مختلف به وجود و قلب اون شده
"میخواد ببینتت"

دستشو نوازش وارانه روی دست اون کشید و با چشمای نگرانش نگاهش کرد
"اگر اذیت میشی میتونیم همین الان بریم یه جای...."
"بالاخره باید ببینمش ، یه روزی.. حالا اینجا یا جای دیگه فرقی نداره"
ولی اون هنوزم تردید داشت
"اگر حالت بدتر بشه..."
"همه چیز توی بدترین حالت خودشه ، چطوری از بدتر شدن حرف میزنی؟"
"ببخشید"
"اینجا نباید عذر خواهی کنی فقط..."
قبل از اینکه بلند بشه لبخند کمرنگی زد و بهش خیره شد

"نگران نباش ، حلش میکنم"
"میدونم میتونی.."
"پس از چی میترسی؟"
صادقانه جواب داد
"اینکه خاطرات تلخ تری بهت هجوم بیارن و دوباره خودتو بین تمام اون خاطرات گم کنی"
"تمام سعیمو میکنم که این اتفاق نیوفته"
و انگار هردوشون میدونستن که با تمام حرفا این اتفاقات در چند ساعت آینده میوفته

Saudade (Woosan)Where stories live. Discover now