آغوش پر مهر

47 20 1
                                    


و وویونگ برای بار هزارم صدای شکسته شدن قلبشو شنید
"هرزه ی خیابونی ، از خودم و یونهی برای به وجود آوردن موجود کثیفی مثل تو متنفرم"
لگد های مکرر و جسمی که کنار در جنین وار توی خودش جمع شده تا حداقل شاهد نگاه های تاسف آمیز برادر بزرگترش نباشه
"لطفا تمومش کن آقای جونگ"
صدای آشنای غریبه ای که مطمئنا از حضورش توی خونه هیچکس مطلع نبود توی فضای اتاق نشست

"چطور میتونی با پسر خودت همچین رفتاری داشته باشی؟ لطفا همین الان از این اتاق برو بیرون"
چوی سان بود ، همون پسری که توی دانشگاه وقتی منتظر یونهو بود بهش برخورد کرده بود
باورش نمیشد که اون الان اینجا باشه ، معمولا هیچوقت بهش چیزی درباره خونه و وضعیتش نمی‌گفت

وویونگ کنار سان تبدیل به شادترین انسان جهان می‌شد،  طوری که لحظات کنار اون تمام مشکلاتش برای هیچ به نظر می‌رسیدن
"تربیت پسر من به تو ربطی نداره"
سان پوزخندی زد و با نگاه سرد و جدیش گذرا به اتاق نگاه کرد و وقتی به یونهو رسید چشماش رنگ تاسف گرفت
چقدر دردناک ، سان حامی وویونگ در برابر بود . یه غریبه حامی اون بود ، در برابر خانواده ای که هیچوقت حامی بودنو یاد نگرفته بودن

"میفهمی داری چی میگی آقای جونگ؟ میفهمی داری به کی این حرفا رو میزنی؟ پسرت کسیه که بخاطر کمک به من توی طراحیم سر کلاساس نرفته و تو داری چه زری میزنی؟ اوه باید بهت بگم که برعکس پسرت واقعا ذهن هرزه ای داری آقای جونگ ، انقدر هرزه که پسر پاک خودشو اینطوری تصور میکنه"
رنگ یونهو پریده بود و با نگرانی به پدرش خیره شده بود که با اخم به چهره عصبی چوی سان نگاه می‌کرد

"دیگه نمی‌ذارم وویونگ بین شما روانیا بمونه ، دارین دیوونش میکنین و حالا سرش برای پول و امکانات منت میذاری؟ اون داره تحملت میکنه آقای جونگ ...درواقع کسی که تحمل میکنه توی نیستی بلکه وویونگه"
"تو دوستشی نه؟ خودش گفته بیای خودشیرینشو کنی؟ واقعا ایده خوبی نیست پسرجون وقتی همه ی این خونه از ماهیت دوست کوچولوت خبر دارن"
و بلند تر فریاد زد
"اون یه هرزست ، یه هرزه عوضی"

صدای سیلی که این بار توی صورت کسی به جز وویونگ میخورد توی سالن پیچید
با چشمای خسته و بی حسش به اتفاقات روبروش نگاه کرد
احساس خوبی داشت ، برای اولین بار از درد کشیدن اون و شکستن غرورش خوشحال بود و مثل همیشه و تمام اوقات زندگیش سرشو پایین نمی انداخت
قبل ازینکه به خودش بیاد سان دستشو کشید و با برداشتن پالتوش دوباره نگاهی به داخل خونه انداخت

"دیگه هیچوقت نمیتونین ببینینش، دیگه نمی‌ذارم...نمی‌ذارم بلایی سرش بیارید"
با عصبانیت به اینه آسانسور خیره شده بود
مردمک چشماش از عصبانیت میلرزید و حتی حواسش به جسم کوچیکی که با سستی بهش تکیه داده بود نبود
"سانا"
با گذشت چند لحظه چشماش از نفرت و خشم خالی شد
حالا فقط ناراحت و شرمنده بود

Saudade (Woosan)Where stories live. Discover now