قسمت اول

120 15 6
                                    

      - از لحظه‌ای که دیدمت، می‌دونستم که قراره زندگیم رو نابود کنی.

MisMatch!
Part 1:
.


.

×خوش آمدید×

در آسانسورِ برج رو به دفتر بزرگ طبقه‌ی نوزدهم باز شد و جیمین در حالی که تمام پوشه‌ها و پرونده‌های توی دستش رو به زور کنترل می‌کرد، به سمت در شیشه‌ای با لوگوی نقره‌ای رنگ شرکت که روش می‌درخشید راه افتاد.

وقتی در شیشه‌ای روبه‌روش باز نشد، یک قدم عقب رفت و دوباره نزدیک شد، برای حسگر بالای در دست تکون داد و ترس وجودش رو گرفت که نکنه اشتباه متوجه ساعت ملاقات شده یا نکنه اونا فراموش کردن که...
صدای ظریف و لوند زنی از بلندگوی کنار در پرسید:
«بفرمایید؟»

جیمین فورا سرش رو بلند کرد و رو به دوربین مدار بسته‌ی کنار در جواب داد:
«پارک جیمین هستم. بهتون ایمیل زده بودم و یه قرار ملاقات با...»

حرفش هنوز تموم نشده بود که در باز شد و زن با لحنی محترمانه که از صداش می‌شد فهمید داره می‌خنده گفت:
«خوش آمدید آقای پارک‌. بفرمایید داخل.»

جیمین با قدم‌های شمرده و محتاط وارد راهروی خنک دفتر شد، همه چیز انقدر تمیز و براق بود که حس می‌کرد راه رفتن تو همچین سالنی باید خیلی با احتیاط و تشریفات انجام بشه!
حسش مثل این بود که درگاه بهشت رو براش باز کرده بودن و باورش نمی‌شد که لیاقت حضور تو اون دفتر مهندسی رو داره.

تمام روز انتظار این ملاقات رو کشیده بود و حالا که اونجا بود استرس بیشتری داشت.

اول اصرار داشت قبل از ظهر که مرتب و پر انرژی بود یه قرار ملاقات گیر بیاره اما از اینکه حتی تو اون ساعت و بعد از تموم شدن ساعت کاری بهش یه شانس داده بودن هم راضی بود.

به لابی خلوت که رسید تقریبا دهنش باز موند.
همه‌ی وسایل و دکور سالن به رنگ نقره‌ای استیل و خاکستری روشن بود، تنها رنگی که به این رنگ‌های سرد و بی‌رحم کمی روح می‌داد، برگ‌های سبز رنگ گلدون‌های نسبتا بزرگی بود که هر گوشه از دفتر به چشم می‌خوردن.

ساعت دیواری که جیمین قبلا هیچوقت شبیه‌اش رو هیچ‌جا ندیده بود دقیقا ۶ عصر رو نشون می‌داد و مجسمه‌ی مرمری سفید کنج دیوار مستقیم بهش زل زده بود.

تو سکوت لابی با صدای زنگ موبایلش تقریبا از جا پرید. با دیدن اسم مادرش عصبانی شد. درست نمی‌دونست از صبح چند بار بهش زنگ زده و آخرین تماسشون هم دقیقا برای چند دقیقه قبل از اینکه سوار آسانسور بشه بود. جواب داد:

«بله مامان؟ آره رسیدم. می‌دونم می‌دونم... آره نگران نباش همه چیز رو هم با خودم آوردم. نگران نباش مامان خودم می‌دونم.»

MisMatch! 🔞(yoonmin)Where stories live. Discover now