فصل دوم...★

300 63 12
                                    

سیاه و خرمایی

روز ها و سال ها خیلی زود می‌گذشت ما بزرگ‌تر می‌شدیم.
تقریبا سه روز در هفته رو با هم می‌گذروندیم و بقیه‌ش رو هم تو در حال درس خوندن بودی.

ما کار های مختلفی می‌کردیم و تفریح های متفاوتی داشتیم. من تو رو کمی شیطون تر کرده بودم و حالا تو تنها چیزی که بهش فکر می‌کردی کتاب و درس و مدرسه نبود.

گاهی می‌رفتیم توی دریاچه و سنگ پرتاب می‌کردیم. من راز جهش چند تایی سنگ رو بلد بودم، اما تو نمی‌تونستی یاد بگریری. وقتی می‌دیدی که سنگ من چطور فقط با یه پرتاب، چند بار مثل ماهی از آب بیرون می‌پره عصبانی می‌شدی. این خیلی برای من با‌مزه بود. تو حتی سوت زدن هم بلد نبودی. گرچه می‌گفتی علاقه ای هم به یادگیریش نداری..

ما هنوز زیر سایه درخت تسخیر شده می‌نشستیم و کتاب می‌خوندیم. البته تو می‌خوندی و من می‌خوابیدم. بعضی از شب های تابستون می‌رفتیم روی درخت و از اونجا ستاره ها رو تماشا می‌کردیم.

گاهی هم استلا برامون شیرینی کشمشی درست می کرد. من هیچ علاقه ای به اون شیرین ها نداشتم اما باور داشتم که اون کدبانوی خوبی می‌شد؛ گرچه می‌گفت نیازی به ازدواج کردن نداره و نیاز به آزادی داره. اون موقع ها درکش نمی‌کردم.. آخه کدوم دختر هفده ساله ای به جای ازدواج به آزادی و تنهایی فکر می‌کرد؟ درسته، خواهر من همیشه عجیب بود. درست مثل خودم.

زمان گذشت و ما پونزده ساله شدیم.. من دیگه برای بیرون زدن از وایتلند توی شب های تابستون زیادی قانون‌مدار شده بودم و تو هم بیشتر به درس‌هات فکر می کردی.

گاهی وقتی با هم زیر درخت تسخیر شده دراز می‌کشیدیم، نزدیک های غروب من می‌تونستم نوک انگشت های یخ زده‌ت رو روی پوستم احساس کنم..
خیلی آروم اما شیرین بودن. می‌تونستم با همون لمس های کوچیک پایین تر رفتن دمای انگشت هات رو حس کنم. وقت هایی که تو نوازشم می‌کردی، خوابیدن ایده ی بهتری بود. ما این‌کار رو تا وقتی که تو خسته بشی ادامه می‌دادیم. من وانمود می‌کردم که خوابم، و تو باور می‌کردی.

کم‌کم سر و کله سوفی بینمون پیدا شد و اون دوره، سخت ترین دوره ای بود که تو تجربه می‌کردی. من این رو نمی‌دونستم و تو هم همیشه جونگکوک بودی! هیچ‌وقت نمی‌شد چیزی رو از نگاهت و چشم‌هات فهمید.

سوفی دختر دایی چهارده ساله‌م بود که برای تعطیلات تابستانی اون سال، به بوستون اومده بود تا تمام اون سه ماه رو توی عمارت وایتلندِ عمه عزیزش بگذرونه. من مجبور بودم به اون توجه زیادی نشون بدم، چون مادرم گفته بود نباید اجازه بدم که احساس ناراحتی یا تنهایی بکنه، پس من و تو دیگه نمی‌تونستیم مثل قبل همدیگه رو به اندازه قبل ببینیم و با همدیگه زمان هامون رو سهیم شیم.

Once Upon: a Daydream |VkWhere stories live. Discover now