chapter 36

25 3 0
                                    


.
روی کاناپه نشست و خسته به تلویزیون زل زد. حتی لباس هاش رو هم عوض نکرده بود؛ درواقع می‌خواست عوض کنه ولی لیندسی تماس گرفت و گفت باید یه ملاقات اورژانسی داشته باشن و حالا توی راه خونشون بود.
بالاخره بعد از سه دور بالا پایین کردن شبکه ها در زده شد. ژاکلین با عجله لیوان شیرکاکائو رو به نایل داد و به طرف در راه افتاد.
هری به آرومی از گوشه ای که نایل دید نداشت، عکس العملش به لیوان توی دستش رو تماشا می‌کرد.
آروم لیوان رو به لب هاش نزدیک کرد و بعد دور کرد. کمی نگاهش کرد. بالاخره با دست لرزون جرعه ای خورد. خوشمزه بود! تقریبا مزه ی شیرکاکائو رو فراموش کرده بود! لبخند کوچیکی به خودش زد و دوباره لیوان رو به لب هاش نزدیک کرد و یه جرعه ی کوچیک دیگه هم خورد.
لبخند بزرگ هری دیگه داشت لب هاش رو به درد می‌آورد. جرعه های نایل حتی جرعه هم حساب نمی‌شدن؛ اما خودش می‌خواست، خودش با اراده ی خودش این جرعه ها رو خورد! این موضوع چیز کمی نبود!
لیندسی که وارد شد، آروم لیوان شیرکاکائو رو روی میز گذاشت. لیندسی لبخند بزرگی زد.
لیندسی:" بشین بشین. چرا دیگه نمی‌خوری؟"
کنار نایل نشست.
نایل آروم زمزمه کرد:" می‌ترسم."
لیندسی:" از چی؟"
نایل:" راستش می‌ترسم بدنم به هم بریزه و مریض بشم. می‌ترسم نتونم بخورم."
لیام و زین روی دورترین کاناپه ی دونفره نشستن و هری تک نفره‌ی کنارشون رو انتخاب کرد.
لیندسی آروم سر تکون داد:" هممم ترس به جایی هست. باید آروم آروم شروع کنی تا به اون مرحله نرسه."
تکیه اش رو کامل به کاناپه داد:" چقدر خوردی ازش؟"
نایل:" امممممم -فکر کنم سه جرعه."
لیندسی:" شروع خوبی هست! افرین نایل. چه حسی داری؟"
نایل:" اممممم- چه حسی؟! خب-خب حس میکنم که.."
نفس عمیقی کشید:" حس می‌کنم که دلم برای طعمش تنگ شده بود!"
لیندسی:" آخرین باری که شیرکاکائو خوردی رو یادت میاد؟"
نایل سری به نشونه ی نه تکون داد.
لیندسی:" شیرکاکائو دوست داشتی؟"
زین لبخندی زد. آره دوست داشت؛ خیلی. زین خوب یادش بود تنها چیزی که هربار بهشون می‌سپرد همین بود، شیرکاکائو!
نایل:" اوهوم اره. دوست داشتم. فکر کنم خیلی زیاد."
لیندسی همونطور که چند تا کاغذ از کیفش بیرون می‌کشید، پرسید:" یادته دیگه چه خوراکی هایی دوست داشتی؟"
نایل:" پیت-پیتزا؟"
نامطمئن گفت. زین و لیام لب هاشون رو گاز گرفتن و نگاهی به هم انداختن. می‌تونست از نگاه لیام بخونه داره میمیره برای گفتن جواب؛ خودش هم همون حس رو داشت!
پوشه ها و پرونده رو روی پاش گذاشت.
لیندسی:" اوهوم دیگه؟"
نایل فکر کرد.
نایل:" فکر کنم-فکر کنم- شکلات تلخ؟"
لیندسی:" اوهوم دیگه؟"
نایل:" دیگه نمی‌دونم. راستش یادم نیست!"
لیندسی با لبخند 'عیبی نداره ' ای گفت و به کاغذها مشغول شد.
" کوکی."
با زمزمه ی آروم هری، سرش رو متعجب چرخوند. با نگاه منتظرش ، هری توضیح داد:" کوکی شکلاتی هم دوست داشتی. از همون هایی که بابا همیشه می‌خره؛ و استیک."
با لپ های قرمز  شونه ای برای نایل بالا انداخت.  نایل لبخند کوچیکی زد. هری به عنوان یه برادر بزرگتر خیلی کیوت بود.
لیندسی بالاخره شروع کرد:" خب نایل، اومدم اینجا تا پرونده ای که دکتر هالند درست کرده برات بررسی کنیم. خب..."
نگاهی به جمع کرد تا از آماده بودنشون مطمئن بشه.
لیندسی:" قد: صد و هفتاد و سه؛ وزن..."
مکث کرد.
لیندسی:" سی و هشت"
زمزمه اش به گوش همه رسید. هری لرزون به پدر های شوکه اش نگاه کرد. سی و هشت!!!!! جدا کم بود! خیلی کم بود!
لیندسی:" فشار خونت هم کمه ولی درست میشه."
با تردید گفت و ادامه داد:" وضعیت دندان ها خوب؛ پوست کمی خشک؛ تورم زبان ندارد؛ قدرت چشایی مناسب؛ عدم مصرف سیگار؛ کبودی کم انگشتان دست...باقی هم زیادی تخصصیه."
کمی نایل رو نگاه کرد:" حالا متوجه شدی چقدر کمبود وزن داری؟ سی و هشت خیلی کمه نایل! زیادی کمه! هالند دست کم گرفته، حتی اینجا نشستنت هم خطرناکه. متاسفم ولی..."
کمی مکث کرد:" باید منتقل بشی بیمارستان."

sorry sonWhere stories live. Discover now