part2

319 62 55
                                    

جسم خسته و درمانده ی امگا درون چادر  اصلی متعلق به ژنرال نشسته   ،  قلب گرگ اش در پشت مرز های کره شمالی  جا مانده بود ؛ احمقانه داشت به آینده ی روشنی فکر می کرد که تهیونگ حتی نمی تونست اون رو در خیال ماننده نقاشی به تصویر بکشه .

محل تولد امگا همان زمین های مرزی جنگی بوده ، هیچ خاطره ی از چهره ی پدر اش نداشت ، اون رو بخاطر بیماری طاعون ، مادرش روهم بخاطر جنگ از دست داده بود .

امگاهایی به سن تهیونگ ، موهای بلندشان لا به لای باد می  رقصیده و دل هر بیننده ی را می برد ، تن ظریف اشان زیادی خواستنی و بغلی بود، حتی خود تهیونگ هم بغل کردن اون موجودات الهه گونه را دوست داشت .

و اما تهیونگ با یک آلفا هیچ تفاوتی نداشت ، حتی نمی دانست که موهایش را کی با شامپو شسته ست ، در آنجا فقط صابون  پیدا می شده و سرباز ها ناچار به استفاده اش بودند ، تهیونگ هم از این قائد مستثنا نبود .

حتی اگر ماموریت کشتن جفت اش را نداشت ، بازهم بی شک آن مرد ، امگایی ماننده تهیونگ را رد می کرد ، تهیونگ به خوبی از علایق آلفاها با خبر بوده و می دانست که آنها عاشق موجودات ظریف با موهای ابریشمی بودند؛ امگای که در اغوششان گم می شده و بجای دست گرفتن اصلحه با آن انگشت های ظریف و  زیبا موسیقی می نوازیدند ، از هر آلفا و بتایی دلبری می کردند .

تهیونگ موسیقی نواختن را بلد نبود  ، نه حتی می دانست چگونه می رقصند و تنها کاری که ماهرانه و بی عیب نقص انجامش می داده ، کشتن آدم های بی گناهی بود؛ که به دستور آن مردان طعاع به جنگ آمده  ، تهیونگ هیچ راهی برای نجات آن سرباز های دشمن نداشت ، ناچار تن هایشان را با گلوله می شکافت .

همرزمانش بعد از چندسال هنوز فکر می کردند تهیونگ یک الفاست .

امگا برای اولین بار داشت  از موهای زبر و دست هایی که رد اصلحه به رویش جا ماند و تنی که پر از رد گلوله و بخیه ها ست بدش می آمد ، تا به حال فکر نکرده بود که ممکن ست ؛زمانی جفت اش را ببیند و هیچوقت برای چنین روزی  آماده نشده بود .

شاید اگر داستان های رویایی ، عاشقانه ی  پیدا شدن جفت حقیقی را از زبان رزمنده ها نمی نشنیده ، هیچوقت نمی فهمید که الهه ی ماه برای اوهم یک نیمه دیگر قرار داده ست .

با تمام شدن آخرین نامه ی که قرار بود به خانواده ی سربازان کشته شده، به همراه کمی  پول از طرف خودش  ارسال کند ؛به پشتی صندلی چوبی تکیه می دهد و موهای ریخته شده به روی صورت اش را کنار می زند ، با حس کردن چربی تار موهای بهم چسبیده اش آهی می کشد .
و از خود می پرسد ،« چند روز که حمام نرفته م؟ »

هرچه فکر می کرد یادش نمی آمد .

همهمه ی بیرون از فکر بیرون می اوردش، چادر های سرباز ها یکی یکی در حال جمع شدن ،صدای شادی آنها بود که در چادرش می پیچیده ، چادر خودش آخرین چادر بود و باید برای رفتن عجله می کرده .

عطش خواستن Where stories live. Discover now