pt3 [فرمانده]

85 37 74
                                    

-همه آماده باشید، توطئه‌ی بزرگی رو داریم که باید خنثی کنیم
-بله فرمانده

باصدای همه‌ی افراد نفس عمیقی کشید، نمیدونست چرا با اینکه تمام کارها رو طبق برنامه چیده بود بازهم چیزی بهش میگفت کافی نیست. با اخم‌های درهم داشت به تفکراتش دامن میزد که با صدای یکی از افرادش برگشت و طوری خشمگین نگاهش کرد که سرباز قدمی به عقب برداشت.

-چیشده؟
-خبری از حضور انامیل دریافت کردیم
-انامیل اومده مرگارین؟
-بله فرمانده
-پس فقط یه توطئه‌ی ساده نمیتونه باشه، حواست به افراد باشه من باید برم پیش پادشاه
-مستقیم به خودشون گزارش میدین؟

کیونگسو با نگاهش، سرباز بیچاره‌ رو خفه کرد و بی حرف به سمت عمارت شاهی رفت، حضور انامیل نمیتونه عادی باشه و مطمئن بود چیزی بیشتر از توطئه در راه دارند‌.
توی مسیر متوجه پچ‌پچ خدمه درباره‌ی گربه‌ی زیبای فرمانروا شد، شونه‌ای بالا انداخت، پادشاه عادت به نگهداری از حیوانات مختلف داشت و بعد از مدتی اون‌ها رو رها میکرد یا نگهداریشون رو به خدمه میسپرد ولی از همه مهم‌تر مسئله‌ی انامیل بود، با اخمی حاصل از شکی که به دلش راه پیدا کرده پشت در ایستاد و با نفسی عمیق چند ضربه به در وارد کرد و اجازه‌ی ورود خواست‌.

-بیا تو فرمانده

با صدای عمیق پادشاه لعنتی به قلبش فرستاد و با حفظ ظاهر همیشه سرد و خشنش وارد شد.

-سرورم گزارشی جدید به دستم رسیده‌.
-کی میخوای یاد بگیری توی چشم‌هام نگاه کنی و حرف بزنی؟
-یک بنده حق نداره مستقیم توی چشم‌های پروردگارش نگاه کنه‌.

دستش رو مشت کرد و با احترام نظامی روی قلبش کوبید و همچنان سرش رو پایین نگه داشت.

-فرمانده؟
-بله سرورم؟
-اگه پروردگارت بهت دستور بده باید چیکار کنی؟
-اطاعت سرورم
-خوبه که میدونی، پس سرت رو بالا بگیر و وقتی باهام حرف میزنی توی چشم‌هام نگاه کن، این یه دستوره!

پادشاه ندونسته دستور سختی رو به فرمانده داد، فرماندهی که با نگاه نکردش سعی در کنترل احساسش داشت حالا باید به اجبار احساساتش رو طور دیگه‌ای مخفی میکرد، قلب بیچاره‌ی فرمانده برای آلفایی میتپید که هیچ وقت سهمی از اون رو نمی‌تونست داشته باشه.

-خب؟ خبر جدید درباره‌ی چه موضوعی بوده که شخصا به اینجا اومدی؟

شروع شد، جدال جدیدی که احساسات چندساله‌ی فرمانده رو به بازی میگرفت شروع شد، نفس در سینه حبس کرد و سعی کرد نگاه بی حسی به پادشاه بندازه و محکم مثل طوری که همیشه هست، صحبت کنه.

-انامیل به مرگارین اومده
-خبرت منبع درستی داشته؟
-بله سرورم، صدرصد اطمینان کامل دارم.

با صدای میوی نازکی چشم از پادشاه گرفت و به گربه‌ی سفیدی داد که در آغوش پادشاه راحت خوابیده بود و از نوازش‌های گاه و بیگاهش لذت میبرد.

The King's TalismanOnde histórias criam vida. Descubra agora