Part 3👣

111 15 6
                                    

با تعجب چشمانش را باز کرد...به دور و ور خود نگاهی کرد اما نمیتونست نفس بکشه....

-من کیم...اینجا.... از وقتی یادمه من فقط یه پسر کوچیک بودم که مادر پدرش مردن و از اونا به بعد تنها موندم....اسمم یادم نیست....حتی یک کلمه از حرفایی که میزدم‌‌‌‌....خاطراتم....هیچکدوم....فقط راجب مادر پدرم میدونم.....

توی آب داشت خفه میشد ولی نمی‌دونست چطور و چرا سر از اونجا در آورده.....شاید....



+امیدوارم توی تختم انقدر کند نباشی
جیمین از این حرف یونگی عصبی شد و خواست چیزی بگه...اما یادش افتاد اون چه عوضیه. عضله های صورتش از کار افتاده بودند و فقط میتونست خشم رو حس کنه.......ناگهان دختری از پشت موی جیمین گرفت و اون رو به پایین کشید و گفت (مگه نشنیدی چی گفت....گمشو برو). با این حرکت....جیمین دیگه نمیتونست حرکت کنه....سریع بلند شد و سر یونگی دادی کشید
-چرا نمیمیری
یونگی بعد از این حرف پوزخند تحقیرآمیزی زد و با انگشتان کشیده اش چونه جیمین را به بالا گرفت
+داری شیطونی میکنی.....
بعد از این حرف یونگی جیمین رو به زمین هل داد و ادامه داد
+زری که زدی رو دوباره بزن...بدو....
یونگی خشمش حدو مرزی نداشت اون یه سادیسمی بود.  هیچکس تاحالا تو عمرش همچین پسر تخسی رو ندیده.......پاهای جیمین شل شده بودن، جیمین نمیتونست چیزی به زبون بیاره،دلش می‌خواست روبه روی این همه زور ایستادگی کنه ولی نمیشد... یونگی با پوزخندی وحشتناک به او نگاه کرد و گفت
+کاری میکنم که همه فیلم لختتو ببینن.....
یونگی سرش رو به جین برگردوند و خندید و ادامه‌داد
+چرا نمیای تن لششو جمع کنی...؟ مگه بهش کمک نمیکردی و میگفتی با ما در نیوفته...پس الان چرا‌‌ نشستی...؟
جیمین سرش رو به نشونه نه روبه جین تکون داد و زیر لبی گفت
-نه....نیا....
جین نگاهی به جیمین کرد و پاشد، خم شد تا به جیمین کمک کنه ولی یونگی با چوب راکت به کمر جیم زد و جین کنار جیمین افتاد. همون لحظه یکی از عضای اکیپ یونگی گوشیش رو برداشت و از اونا‌عکس
گرفت.جیمین خواست به هیونگش کمک کنه، دستش رو روی کمر هیونگش گذاشت ولی یونگی بازم با راکت کمر جین رو زد، جین شروع به خونریزی کرد، و از دهانش خون مثل رود ریخت. جیمین نمی‌دونست باید چیکار کنه...یونگی مثل دیوونه ها شروع به خندیدن کرد.
+شاید باید جوری بزنم که کمرش بشکه...یا میتونم همینجا بکشمش...کدومش برای این جوجه کثیف میتونه رنج اور تر باشه....
یونگی راکت رو به بالا آورد و سر جین رو نشونه خواست بزنه ولی وقتی سر راکت به سر جین نزدیک شد راکت رو متوقف کرد و خندید و از کلاس بیرون رفت.
-هیونگ باید بریم بیمارستان....نمیتونی همینجا منتظر بمونیم...
جیمین ترسیده بود...اون نمی‌خواست تنها دوستش رو از دست بده...شاید چون وقتی پرورشگاه بود هم هیچ دوستی نداشت....اما اون از ته دل هیونگش رو دوست داشت و اونو مثل برادر خودش میدونست.


=تو چیکار کردی....
یونگی انگشت اشاره خودش رو روی سر او گذاشت
+سرت به کار خودت باشه
=حیفم میاد بهت بگم خبیس..چون تو حتی از خبیسم بدتری...

جیمین با کمک چند نفر جین رو به درمانگاه کوچیک مدرسه بردن. پرستار زیبا و مهربون اونجا با لحن ناراحت کننده ای پرسید (کار مین یونگیه...نه..؟) جیمین سرش رو به نشانه بله تکون داد.
همه از چهره نفرت انگیز یونگی خبر داشتن...همه حتی خانواده ی اون...هیچکس نمیتونست در برابر قلدری دَووم بیاره....شاید یونگی به مادر پدر خودش هم قلدری میکنه...اون هیچی نداره...قلبش از سنگه...پرستار به جیمین گفت که جین باید استراحت کنه...جیمین وقت کافی نداشت...توی این دو روز هم گیتار برقی اش را حتی درنیاورده بود...وقتش بود یکم تمرین کنه...با اینکه پاهاش کشش نداشت ولی به سمت کمدش رفت و گیتارش را برداشت...جایی پیدا کرد که بلخره بتونه تمرین کنه...شروع به تکون دادن انگشتانش شد تا بتونه با سازش ارتباط برقرار کنه....تنها چیزی که اون رو آروم می‌کرد فقط نوازیدن
ساز بود...اونطوری جیمین احساس می‌کرد دیگه تنها نیست....اون احساس می‌کرد نُت ها درکش میکنن...
جیمین کسی رو نداشت...اما آهنگ......نُت.....سیم گیتار
اونو از تنهایی درمی اورد....اون پسر خاصی بود، وقتی گیتار میزد یکی دیگه میشد، اون خوب میدونست چجوری باید با احساسات شنونده(کسی که وقتی ساز میزنه بهش گوش میده) بازی کنه...

Writer: Catlos🐈‍⬛
امیدوارم از این پارت خوشتون اومده باشه...؛)

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jan 21 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

SANS TOI/YOONMINWhere stories live. Discover now