'احساسات متغییرن.' این شعارِ یونگی توی کل زندگیاش بود. وقتی توی دورانِ دبیرستان از یکی خوشش اومد، برای به دست آوردنش تلاشی نکرد چون احساسات یکسان نمیموندن. وقتی توی دانشگاه شیفتهی همکلاسی پر سروصدا و زیباش -جانگ هوسوک- شد، فقط مثل یه احمق از دور...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
—
بیست دقیقهای میشد که هوسوک پیامِ وارث بزرگتر رو دیده بود. از زمانِ دریافت پیام ساعتها میگذشت، احتمالا صبح وقتی توی خواب ناز بوده به دستش رسیده و تا الان -با وجودِ ترجمههای روی هم انباشته شدهاش- هنوز جوابی بهش نداده بود.
چند باری گوشی رو برداشته بود. برای جواب دادن با خودش کلنجار میرفت. باید طبقِ برنامهریزی کارهای عقب موندهاش رو به اتمام میرسوند و عصر با والدینش تماس میگرفت و خلاصهای از اتفاقا یک ماهِ گذشته زندگیاش رو تعریف میکرد اما از طرفی، بینهایت دلش میخواست با یونگی همراه شه.
تصمیمِی دشوار و برای هوسوک، دوراهی موندن توی خونه و بیرون زدن سختتر بود. میدونست که از سمتِ خانوادهاش تحت نظره. اونها در موردِ شرکت فیلمسازیای که فیلمهاشون رو ترجمه میکرد، مطلع بودن. با استادهاش آشنایی داشتن و دوستهای نه چندان زیادش -تهیونگ و جین- رو به خوبی میشناختن.
هوسوک دربارهاش خبر داشت. بارها بادیگاردِ جوونی که مثلِ سایه تعقیبش میکرد، رو دیده بود. اولین بار که متوجهاش شد، روزی بود که مست و پاتیل توی خیابونِ شب پرسه میزد و فرداش با تماسی از سمتِ خانوادهاش از خماری بیرون اومد. البته، والدینش از همه چیز خبر داشتن. بیرون و خارج از کشور، تحتِ نظرش داشتن.
به خوبی تظاهر میکردن اهمیت میدن اما فقط نگرانِ خدشهدار شدن شهرتشون و سر زبونها افتادن، بودن. والدینش بیشترِ سال رو خارج از کشور سپری میکردن، قرارهای کاری و جایگاهاشون ارزش بیشتری نسبت به خانواده داشت و تنها کسی که مفهومِ نزدیکِ خانواده رو براش زنده نگه داشته بود، برادرِ بزرگترش بود. برادرِ بزرگترش برای بودن با کسی که عاشقش بود، خانواده رو ترک کرد. البته که زندگی سختی داشت، اما هوسوک هربار که دو هفته یکبار به خونهاش میرفت، حسِ بینظیری پیدا میکرد.
هوسوک برگههای پخش و پلا شدهی رو به روش رو برانداز کرد و اهی به عمقِ تنهاییاش کشید، بعد از کمی بیشتر فکر کردن، به یونگی گفت به زودی میبینتش. مرد بلافاصله جواب و پیشنهاد داده بود بیاد دنبالش.
آماده شدنش خیلی طول نکشید. گذاشت موهاش آشفته بمونن و روی پیراهن سفیدش کتِ لیِ ضخیمی پوشید.