𝐏𝐀𝐑𝐓_𝟕🔞

24 4 0
                                    

جام خالی از شرابش رو روی میز گذاشت و به طرف سویون هل داد
بهش اشاره کرد تا از مایع قرمز رنگ پرش کنه ولی سویون حرکتی نکرد که باعث شد سرش رو بالا بیاره و با چشمای خمار ناشی از مستیش به مردمکای لرزونش خیره بشه

_ ا.. اما این هشتمین..
_ فقط کارتو بکن!
خواست اعتراض کنه ولی یونگی حرفش رو قطع کرد و غرید
بعد سر کشیدنش از جا بلند شد، تلو تلو خوران به سمت سویون حرکت کرد
سرش پایین بود و با استرس ناخون هاش رو توی پوست دستش فرو میکرد
هیچوقت اون رو اینطوری ندیده بود
نمیدونست چه اشتباهی ازش سر زده که اینجوری یونگی رو عصبی کرده
انگار فقط سویون بود که اشتباه میکرد و باید تنبیه میشد..!

هنوزم وقتی به سیلی یک هفته پیشش فکر میکرد گونه سمت راستش به درد میومد
این روی یونگی رو تو این چندماهی که اومده بود پاورال ندیده بود
ولی الان وقت فکر کردن به رفتارهای اخیر یونگی نبود
فاصله ی بینشون که کمتر میشد اجازه فکر کردن رو بهش نمیداد
نفس های گرمش به صورتش برخورد میکرد که سرش رو بلند کرد و تو چشم های خمار و سرخش با کمی ترس خیره شد

نگاهی به دست های مشت شده و لرزونش انداخت
نیشخندی از ترسیدن دخترک زد و با صدای بمش شروع به حرف زدن کرد
_ تو..واقعا خانواده ای نداری؟
با این جمله حس کرد قلبش دیگه نمیرنه
نفس کشیدن رو از یاد برده بود
چیزی که ازش به شدت وحشت داشت، قرار بود به سرش بیاد؟!
نباید کسی از وجود اونا باخبر میشد

_ م..ممنظورتون..چی.. چیه؟
دستش رو بالا اورد و روی سر سویون گذاشت و همونطور که سرش رو نوازش میکرد به حرف اومد
_ نمیدونم، بنظرت منظورم چیه..
شوکه و ترسیده نگاهش رو از دستی که روی سرش بود گرفت و به چشمهاش داد
_ من..من خانواده ای ندارم خیلی وقت پیش خانواده م رو از دست دادم
دستش از حرکت ایستاد
پوزخندی زد و گفت
_ هه واقعا؟

این سوال هاش بی دلیل نبود، قطعا یه چیزایی فهمیده بود
نفس کم اورده بود، فاصله دو بند انگشتی بینشون، دستی که هنوز روی سرش بود، پوزخند ترسناکش و قطره های عرق سردی که از روی شقیقش رد میشد..مضطرب و ترسیده حاضر بود برای فرار از این موقعیت و سوال های یونگی هرکاری بکنه
حتی کوبیدن لبهاش روی لبهای ولیعهد پاورال..!
بونگی بعد دقیقه ای شوکه بودن چنگی به موهای زیر دستش زد و همراهیش کرد
اون حرکت ناخوداگاه بود ولی مثل اینکه برای پرت کردن حواس یونگی تقریبا مؤثر بود
درسته فقط برای پرت کردن حواس بود و طعم تلخی که توی دهنش پیچیده بود اذیتش میکرد ولی ته دلش خوشحال بود
حداقل قبل از اینکه یونگی ازش متنفر بشه تجربش کرد
برای سویون تلخ اما لذت بخش بود :)

با صدایی از هم جدا شدن و یونگی به چشم های بسته سویون خیره شد
پوزخندی زد و همونطور که داشت بند های لباس خدمت گذاریش رو باز میکرد گفت
_ باشه..فعلا بیخیال سوال کردن ازت میشم
چشمهاش رو باز کرد و چیزی نگفت و فقط به لبهای یونگی خیره بود
فقط یک شب بود، برای شب اخر میخواست تمام افکارش رو کنار بزاره و فقط از بودن با اون لذت ببره..
" فراموش کن چه اتفاقی قراره بیفته، فقط لذت ببر"
با خودش گفت و دوباره لبهاش رو روی لبهای یونگی قرار داد

𝐓𝐞𝐚𝐫𝐬 𝐎𝐟 𝐓𝐡𝐞 𝐌𝐨𝐨𝐧Where stories live. Discover now