آشنایی

2.7K 225 13
                                    


آدما وقتی از تنهایی خسته میشن  سعی میکنن خودشونو تو یه گروه یا جمع جا بدن.در طول زمان تلاش میکنن که با اونا خو بگیرن و شبیهشون بشن،اما آخرش میفهمن کلاً با اون گروه سازگار نبودن .

ولی وقتی اینو میفهمن که خیلی دیره.
پشیمون میشن و دوست دارن زمانو برگردونن اما خیلی وقته که راهشونو گم کردن و دیگه چاره ای نیست.

منم تموم اینارو تجربه کردم و میکنم.من لوهان ،هنوزم دنبال راههای متفاوتی برای بدتر کردن زندگیمم.تجاربم انعکاس وضعیت ادامه ی زندگیمه.و من میترسم.حس میکنم خودمو گم کردم.و دارم دنبال من‌ِ واقعیم میگردم.

در واقع من در تموم زندگیم آدم خجالتی و ترسویی بودم.اما همیشه تظاهر به با کلاس و خونسرد بودن کردم،و خوبش اینجاس که در طول زمان تبدیل شدم به اونچه که تظاهر میکردم .ولی تنها قسمت بد ماجرا اینه که من به کمک چهارتا دوست(!) که خیلی وقتا از داشتنشون متنفرم اینطوری شدم.

البته که اونارو دوست دارم ،ولی به عنوان یه گروه پنج نفره نه.چرا؟ چونکه اونموقع شاید به خاطر با هم بودن پنجتامون اعتماد به نفسشون فوران میکنه یا شایدم حس راحتیشون به خاطر شهرتی که تو مدرسه داشتیم ازدیاد پیدا میکنه،نمیدونم.ولی خلاصه هر عاملی که داشته باعث میشد پیش هم تغییر شخصیت بدن و وقتی پیش گروهمونن یه آدم دیگه بشن.

من چی؟!من همیشه وظایف "اینو انجام بده" "اونو پیدا کن" "از فلانی حرف بکش" رو تو گروه داشتم. اگه میپرسین که چرا نتونستم از اونا جدا بشم بخاطر اینه که بجز اونا هیچکسو ندارم.

اما فکر کنم اون قراره زندگیمو عوض کنه.یعنی امیدوارم عوض کنه.از اینکه گرفتار جادوش بشم میترسم و فکر کنم چیزی که میترسیدم به سرم اومد.سهون به قدری که بتونه منو عاشق خودش کنه جادوییه.اما یه سری مسائل هست، یه سری مشکلات.

هه، البته هیچ وقت داستانی به عنوان عاشقای بدون مشکل با زندگی آروم و مرفه وجود نداره همیشه مشکلاتی هست تو زندگیشون،مگه نه؟؟

I Love you in my dreamsDove le storie prendono vita. Scoprilo ora