خداحافظی ها دردناکن

795 97 8
                                    


از وقتی سهون پیشم بود برای آیندم هیچ نقشه ای نکشیده بودم و هیچ تصوّری از اهدافم نداشتم.
ولی حالا روز امتحانه و من باید آیندمو رقم بزنم.
تا روز آزمون با سهون یه عالمه وقت گذروندم.
وقتی زمان امتحانا نزدیک میشد دوتامونم نمیدونستیم باید چیکار کنیم.بهش فکر نکرده بودیم.

اما من صورت سهونو میدیدم که هر روز داره بهتر از دیروز میشه.خنده هاش،میمیک هایی که موقع حرف زدن در میاره،چشماشو که یه لحظه هم از روم بر نمیداره.من سهونو میدیدم و این برام کافی بود.

اما اگه میدونستم این روزا آخرین شانسم برای دیدن خنده هاشه،کوچکترین حرکت لبهاشو تو ذهنم حک میکردم.

اگه میدونستم این روزها آخرین فرصتم برای شنیدن صداش بوده،هیچوقت ساکتش نمیکردم.

اما الان برای همه چی خیلی دیره.

بذارین از اول براتون بگم.از اونجایی که آخرین امتحانمو دادم و برگشتم خونه.

پیش خودم خوشحال بودم که از شر مدرسه خلاص شدم و امسال بهترین تابستون عمرم میشه.

وقتی وارد خونه شدم مادرم تو پذیرایی نشسته بود و از دیدن من خوشحال به نظر میرسید.

:((بیا پیشم بشین لوهان،باید باهات حرف بزنم ))صداش جدی بود.

مامان دستمو گرفت .وقتی تو چشماش نگاه کردم میتونستم غمو ببینم ، قبل اینکه شروع به صحبت کنه بغض خفم کرده بود.
چون میدونستم...یه اتفاقی افتاده بود، و همین اتفاق قرار بود مایه ی عذابم بشه.

:((لوهان من چهار چشمی منتظر یه همچین روزی بودم که تو دبیرستانتو تموم کنی و بالاخره اون روز رسید)) نفس عمیقی کشیدم،حس میکردم دارم خفه میشم
:((دیگه دلیلی نداره که تو کره بمونیم پسرم.من تمام این مدتو بخاطر تو اینجا موندم،ولی دیگه وقتشه برگردیم عزیزم ))

مامانم به چشمام زل زده بود و من فقط تونستم با صدای ضعیفی بگم:((چی؟!))

نمیخواستم حرفای مامانمو بشنوم.مغزم حرفاشو درک نمیکرد و قلبم نادیده میگرفت.

:((داریم برمیگردیم چین،لوهان.دیگه دلیلی نداره اینجا بمونیم.))
آروم آروم وبا تاکید روی هر کلمه تکرار کرد:((با هم برمیگردیم چین و اونجا به زندگیمون ادامه میدیم.))

ایندفعه حرفشو کاملاً درک کرده بودم ولی قلبم نمیخواست قبولش کنه.

:((چی¿؟ کِی؟؟))صدام به زور شنیده میشد.نمیخواستم واکنش شدیدی نشون بدم چون نمیخواستم مامانم بهم شک کنه.اگه مشکوک میشد نمیتونستم براش توضیح بدم که بخاطر یه پسر نمیتونم حرفاشو قبول کنم.

:((بلیطارو خیلی وقته که گرفتم.پروازمون فرداس))مامانم بعد از مرگ پدرم ،اولین بار بود که موهامو نوازش میکرد و بهم لبخند میزد.

I Love you in my dreamsWhere stories live. Discover now