chapter 10

146 42 33
                                    

ابروهاش در حالی که پلکهاش بسته بودن لرزید و بهم نزدیک شدند. حس منگی و کرختی سنگینی حس میکرد. این سنگینی در شونه ها، کتفش و از همه بیشتر در گردنش حس میکرد. بالاخره تونست چشمانشو باز کنه. سرش که به پایین افتاده بود بالا اورد. فضا تاریک بود. اما میتونست بفهمه در سالن نسبتا بزرگی هستش. به خودش نگاه انداخته بود و دلیل خشک بودن بدنشو فهمید. به روی یک صندلی نشانده شده بود، هر چند که دستانش به دسته های صندلی بسته شده بود. اهی کشید. سرش درد شدیدی داشت. بعد از لحظه ای تکانی خورد. یادش اومد که لحظات اخر قبل از بیهوشیش چیزی به گردنش شلیک شد. هنوز اون جسم ریز رو روی گردنش حس میکرد. اون الان کجا بود؟ چه کسی از وجودش با خبر شده بود؟ جونگکوک نمیتونست از نیروی ذهنش استفاده کنه تا از حال جی با خبر بشه. نکنه این هم بخاطر چیزی بود که به گردنش چسبیده بود؟ ناگهان چراغ ها روشن شد و سالن از نور کور کننده ای روشن شد. جونگکوک مجبور شد بخاطر نور چشمانشو ریز کنه. حالا میتونست بفهمه کجاست. اینجا... شبیه ازمایشگاه پدرش بود. اون رنگ سفید حال بهم زن همه جا دیده میشد.
+بالاخره دیدمت.. ویدانتو!
جونگکوک تکانی خورد. محتاطانه به سمت صدا برگشت و با مرد میانسالی روبرو شد. مرد لبخند دوستانه ای داشت، اما غریزه ی کوک میگفت اون به هیچ عنوان دوست نیست. بنابراین گاردشو حفظ کرد و اخمی به چهره نشاند.
+نیازی نیست اینجوری نگاهم کنی. من بهت صدمه ای نمیزنم.
-اینو میگی اما بهم شلیک میکنی؟
+اما تو زنده و سالمی. اینطور نیست؟
مرد با تکخندی گفت و به سمت قدم برداشت. روبروی جونگکوک ایستاد. کمی به اون نگاه اخمو خیره شد و سپس صندلی برداشت و روبروش نشست. انگشتهای دستانشو در هم گره کرد و بعد از نفسی که گرفت گفت: اسم من ویل هستش. من رهبر فعلی مردم بعد از مارکوس هستم.
سپس لبخندی زد: از دیدنت خوشحالم.
اخم های جونگکوک کمی باز شد: گمون نمیکنم باشی. اون وقت بدون اینکه اینطوری دستگیرم کنی باهام حرف میزدی.
+من چاره ی دیگه ای نداشتم. برای این ملاقات دوستانه باید کمی خشن میشدم. امیدوارم درک کنی.
-اما تو نیروی منو هم مهر کردی. نمیدونم چطور اینکارو کردی اما.. این اصلا دوستانه بنظر نمیاد.
+توقع نداشتی که یه گورم خطرناک که از قضا ویدانتو هم هست ازاد و راحت بیارمش اینجا و باهاش حرف بزنم؟
جونگکوک چشمانشو باریک کرد: بیشتر کنجکاوم که چرا.. رهبر انسان ها هنوز منو زنده نگه داشته؟
+اول تو جواب بده.
ویل خم شد و با لحنی موشکافانه گفت: میخوام بدونم.. تو چرا مخفیانه به منطقه سفید رفتی تا وارد دروازه بهشت بشی؟ اونجا دنبال چی بودی؟
-خودت چی فکر میکنی؟
مرد تکخندی زد: من فکر زیادی نمیکنم. اینکارت خطرناک بود و من جلوتو گرفتم. حالا هم داریم حرف میزنیم تا همو بفهمیم.
-درواقع.. داری ازم بازجویی میکنی.
سکوتی ایجاد شد. هر دو با چهره هایی مرموز بهم خیره بودن. تا اینکه جونگکوک گفت: من.. تو رو تو خاطرات جیمین دیدم. پس سعی نکن گولم بزنی.
با این حرف مرد تکانی خورد. اما با موفقیت اینو پنهان کرد و با خونسردی گفت: پس.. اون شخص هنوز هستش... و از غذا با تو ملاقات داشته. هاه.. خدای من.
ناگهان برقی از چشمانش گذشت و به جونگکوک خیره شد: اون کجاست؟
-دستت بهش نمیرسه.
مرد بعد از کمی خنده ی بلندی کرد و به صندلی تکیه داد: چیشده؟ چون نتونستی از جیمین محافظت کنی حالا مراقب اسباب بازی جدیدتی؟
جونگکوک اخم ترسناکی کرد. دستانش مشت شدند و با لحنی هشدار دهنده گفت: بفهم چی داری میگی.
مرد نیشخندی زد: بهتره به خودت دروغ نگی. جولیان و نواده های احمق و جان برکفش.. هرگز سرنوشت خوبی نداشتن. تک تکشون نتونستن زندگی راحتی داشته باشن. چه خود جولیان.. و چه جیمین. تو میدونی جیمین چطوری مرد؟
دندان های جونگکوک محکم بهم چفت شده بودند. دستانش از شدت مشت شدن میلرزید: دهنتو ببند!
مرد اما نیشخند شرورانه ای زد: بعد از اینکه توسط لوک کشته شد.. که البته فهمیدیم از برنامه های خودش بوده، ما بدنشو نگه داشتیم. اما چه فایده. جوهر ادام.. میدونی که چیه نه؟
جونگکوک جوابی نداد. تنها با نگاهی خصمانه به مرد خیره بود. ویل ادامه داد: جولیان و نواده هاش.. همگی از جوهر ادام بهره مند بودن. همون چیزی که به وصیله ش میتونستن ایو رو کنترل کنن. ما اون مایع رو میخواستیم. پس بدن جیمین رو نگه داشتیم. اما نمیدونستیم که با مرگ کالبد، اون جوهر فورا خشک میشه و به هیچ کاری نمیاد. پس.. یه کار دیگه کردیم.
خم شد و با لحنی زمزمه وار گفت: طبق پیشگویی جولیان.. دنبال پسربچه ای با موی نقره ای گشتیم.
با این حرف جونگکوک بهم ریخت و رنگ نگاهش از بهت و اضطراب خاکستری شد. ویل نیشخندی زد: مثل اینکه تو از این قضیه بی خبر نیستی. نکنه.. خاطرات جولیان هم به ارث بردی؟ با استفاده از کدومشون؟ جیمین؟ یا اینکه..
-دهنتو ببند حرومزاده!!!!! تو به چه حقی همچین بلایی سرش اوردی؟ اون نه تو زندگی و نه تو مرگش نتونست بخاطر ادمایی مثل تو ارامش داشته باشه!! شما ها.. به زندگی میلیون ها ادم گند زدید تا امپراطوری خودتونو بنا کنید. اما ببین چی شد؟ فهمیدی خراب کردی.. و حالا میخوای دوباره جبرانش کنی؟ اینبار به چه قیمتی؟ چند نفر دیگه باید بخاطر خودخواهی امثال تو از بین برن؟؟
+خودخواهی؟ اینکه بخوام انسان ها از وابستگی شما گورم ها خلاص بشن خودخواهیه؟ اینکه بخوام نیاز مردم به دروازه ها از بین بره خودخواهیه؟
-این کار تو هیچ سودی نداره. انسان ها.. حتی اگه اسمون به زمین بیاد باز هم نمیتونن این وابستگی رو از بین ببرن. دروازه های بهشت تنها امید ادامه ی بشریته اما تو.. اینقدر از حرص و نفرت از بابت گورم ها پر شدی که چشمای کورت نمیتونه اینو ببینه. شما به گورم ها نیاز داشتید اما..
+اگه اینطوره.. پس چرا جوهر ادام فقط و فقط در انسان هاست؟
جونگکوک ساکت شد. نتونست.. اینبار نتونست توجیحی پیدا کنه.
+همونقدر که انسان ها به گورم ها نیاز داشتن.. گورم ها هم به انسان ها نیاز داشتن. این جوهر لعنتی که در خون انسان هاست.. هر چند خیلی ناچیز اما همون چیزی بود که باعث فعال شدن قدرت کوفتی شما میشد. اما.. جولیان فقط یک نفر رو انتخاب میکرد که آدام باشه. و اون.. همیشه یک انسان بود.
-تو فقط چیز هایی رو میدونی که دلت میخواد بدونی. اما.. تو کسی نیستی که از واقعیت ماجرا خبر داشته باشه. چون تو هرگز از زاویه دید جیمین.. و بقیه نواده های جولیان نگاه نکردی.
ویل چشمانشو باریک کرد. سپس با حالتی مرموز گفت: پس.. تو واقعا از حقایق ماجرا خبر داری. تو از جوهر ادام نوشیدی.
سپس سمتش خم شد و با چشمانی به خون نشسته گفت: وظیفه توعه که گناه هم نژاد های خودتو به دوش بکشی. با از بین بردن دروازه ها اینکارو کن.
جونگکوک متحیر نگاهش کرد. سپس تکخند زد: میفهمی.. از من چی میخوای؟ این گنبد محافظی که دور بابله.. با از بین رفتن دروازه ها اون هم نابود میشه. نکنه تو واقعا میخوای همه چیزو نابود کنی؟
چشمهای ویل تیره شدن. صاف ایستاد و با اون چشم ها به ارامی گفت: انسان ها... خیلی قبل تر از اینکه سر و کله ی شما پیدا بشه محکوم به نابودی بودن.
 ***************
دخترک مدتی بود که دست به سینه روبروی مایکل ایستاده بود و منتظر جواب بود. اما مایک در تمام این مدت روی مبل نشسته و دستانشو در هم قفل کرده بود. جوابی نمیداد و این جزمین رو بی صبر کرده بود. دخترک نفسی گرفت: نباید میزاشتی جی همینطوری بره. اگه رفته باشه سازمان چی؟
بعد از مدتی تقریبا طولانی، مایک بالاخره دهان باز کرد: دیگه کاری از من برنمیاد. اون پسر خودش باید تصمیم بگیره.
+تصمیم بگیره که بمیره یا نه؟ محض رضای خدا مایک! تنها چیزی که برات تو این دنیای کوفتی ارزش داره همون پسره. میخوای بیخیالش بشی؟
مایکل اهی کشید: من.. باید به چیزی که جیمین ازم خواسته عمل کنم.
جزمین هوفی کشید: من درباره این جیمین هیچی نمیدونم. اما میدونم که.. جی الان واقعا تنهاست. و الان.. به حمایت نیاز داره.
مایک دوباره اه کشید: تو متوجه نمیشی جزمین. تو هیچی از این ماجرا نمیدونی. جی.. اون کسیه که در نهایت باید فدا بشه. هیچ چیزی نمیتونه جلوی اینو بگیره.
ابروهای جزمین بهم نزدیک شدن. متوجه منظور مرد روبروش نمیشد: اگه.. اون در نهایت باید فدا میشد، پس چرا اینقدر مراقبش بودی؟ چرا مثل چشمات ازش مراقبت کردی؟
-چون این وظیفه ای بود که به من..
+این نمیتونه صرفا وظیفه تو باشه. چون دارم میبینم چقدر نگرانشی.. و وقتی امروز اومد پیشت خیالت راحت شده بود که اتفاقی براش نیفتاده. مایک تو نمیتونی خودتو گول بزنی.
در نهایت دختر از این بحث خسته شد. هوفی کشید و سمت در رفت: جی مثل برادر کوچیکمه. زیر دست خودم بزرگ شد. روندن موتور از خودم یاد گرفت. اگه تو میخوای رهاش کنی جلوتو نمیگیرم، اما خودم هرگز تنهاش نمیزارم.
اما همین که در رو باز کرد متوقف شد. جی اونجا بود. نگاه سرد، خسته و عصبیش به چشم های متعجب و جا خورده ی جزمین خورد. خواست چیزی بگه که جی داخل رفت و با مایک روبرو شد. مرد میانسال با دیدنش از جا پرید. انگار از دیدنش جا خورده بود. جی مدتی مکث کرد و سپس با صدای ارام اما محکمی گفت: من تصمیمو گرفتم. به کمکت نیاز دارم.
نگاهشو بالا اورد و چشمان نافذش رو نشانه رفت: میرم و اون گورم لعنتی رو پیدا میکنم و بابت اینکه بی خبر ولم کرد تا میخوره میزنمش.
مایک بعد از کمی لبخند محوی زد: میخوای.. بری به سازمان؟ میخوای خودتو تسلیم کنی؟
جی اخم کرد: من تسلیم نمیشم. باید.. با حقیقت خودم روبرو بشم. این چیزیه که میخوام. این تصمیمی هستش که گرفتم.
-حتی اگه به قیمت جونت تموم بشه؟
جی پلکی زد: اگه باعث میشه بفهمم کی هستم... این قیمتی نیست.
 *************
مدتی میشد که در همین حالت بسته شده بود. تو این مدت کلی تلاش کرد اما دستانش به هیچ عنوان ازاد نمیشدن. اهی کشید و برای مدتی تسلیم شد. اینکه نمیتونست از قدرتش برای فهمیدن حال جی استفاده کنه رو مخش بود. اون جی رو میشناخت. با اینکه مدت کوتاهی با هم بودن ولی پیشبینی این که جی بیکار نمیشینه سخت نبود. برای همین جونگکوک باید عجله میکرد. نگاهی به اطراف انداخت. هیچ چیز بدرد بخوری به چشم نمیخورد. بیش از اندازه خالی بود. اگه.. میتونست به نحوی نیروش رو فعال کنه خیلی عالی میشد. اما اون چندین بار سعی کرد و جوابی نگرفت. بعد از مدتی نفسی گرفت، پلکهاشو بست و تمرکز کرد.
"بجنب پسر. مطمئنا یه چیزی هست که امتحانش نکردی. تو ویدانتویی. فکر کن. کدوم نیرو امتحان نکردی؟ بگرد. حتما یه چیزی هست که بدرد بخوره."
ناگهان پلکهاش باز شدن. یه راهی بود که امتحانش نکرده بود. راهی بی خطر. اون نمیتونست از حال جی با خبر بشه چون ازش خیلی دور بود. اما.. اگه بتونه از نیروی "ارتباط" اون هم اینجا استفاده کنه چی؟ اما.. کی میتونست اینجا کمکش کنه؟ اوه.. یادش اومد. پدرش یکبار بهش گفته بود که یک ویدانتو میتونه از ویدانتو های بقیه راهنمایی بگیره. این میتونست اینجا بدرد بخور باشه؟ به امتحانش می ارزید. اما جونگکوک تا حالا اینو امتحان نکرده بود. عیبی نداره. الان بهترین زمانش بود. نفس عمیقی گرفت و چشمانشو بست. مشتهاشو باز کرد. باید مراقب میبود. باید تمام افکارشو خالی و در یک نقطه متمرکز میکرد. باید از اولین ویدانتو کمک میگرفت. از سرمنشا اصلی. اون میتونست.. مطمئنا میتونست به جونگکوک کمک کنه که چطوری کنترل نیروش رو به دست بگیره. درواقع.. جونگکوک تا الان هیچوقت از نیروی ویدانتو استفاده نکرده بود. این تمرکز و تلاش حدود نیم ساعت طول کشید و جونگکوک داشت ناامید میشد. اما کم نمیاورد. مشخص نبود بار بعدی که ویل سراغش بیاد چه اتفاقی بیفته. باید موفق میشد.
"خواهش میکنم. کمکم کن... لطفا کمکم کن ازش محافظت کنم. بزار از جی محافظت کنم."
به مرور حس عجیب و سبکی دربرش گرفت. پشت پلکهاش گرم و روشن میشد. تا جایی که حس میکرد دیگه در بدنش حضور نداره. به یکباره بدنش شل و روی صندلی وا رفت. انگار جسمی خالی روی صندلی افتاده باشه و گورم جوان به ارامی روی اون به خواب رفته باشه. اون اتاق رو سکوت در بر گرفت.
در این سو اما، جونگکوک با باز کردن پلکهاش خودش رو در مکانی نا اشنا دید. شاید هم.. اشنا. مطمئن بود که تا حالا اینجا نیومده بود. اما اینجا حس اشنایی داشت. روبروش یه محفظه شیشه ای بزرگ بود که میشد انعکاس اب داخلشو دید، مثل یک اکواریوم عظیم بود. اینجا حس یک ازمایشگاهو داشت، اما هیچ دستگاه عجیبی اینجا نبود. فقط سفید و تاریک بود و هاله ی نوری از از اون محفظه شیشه ای به اطراف میتابید.
+تو نفر بعدی هستی؟
صدای در فضا اکو شد. جونگکوک سریعا برگشت و با مردی روبرو شد. با چهره ای دوستانه و نه چندان ظریف، اما ملایم و خونگرم. با لبخند بهش خیره بود. جونگکوک اب دهانشو قورت داد: تو باید.. ویدانتو باشی؟
+اسم واقعیم "میگل" هستش. من اولین ویدانتویی بودم که خودشو به انسان ها نشون داد. درواقع.. اولین کسی که اسم ویدانتو رو به خودش اختصاص داد.
جونگکوک پلکی زد: تو.. پس تو.. کسی بودی که..
+دروازه ها رو ساخت؟ هاها.. این کار تکی نبود. اما خوب.. میتونم بگم درواقع ایده اش از من بود. خوب.. بعد از مدت ها نواده ی جدیدی سر و کله اش پیدا شده و ازم کمک میخواد. اما.. میشه اول از وضعیت زمین برام بگی؟
سکوت سنگینی ایجاد شد. طوری که باعث شد  لبخند مرد کمتر بشه: پس اون اتفاق افتاده.
-تو نمیدونستی؟
جونگکوک حیرت زده پرسید و میگل سری تکون داد: من اینده رو دیده بودم. اما زمان وقوعشو نمیدونستم. شک کرده بودم که چرا دیدارم با تو اینقدر طول کشید. اما.. نمیخواستم پسر جوونی مثل تو با این وضعیت دست و پنجه نرم کنه.
-پس بهم کمک کن. راه حلشو بهم بگو. به غیر از من همه ی گورم ها از بین رفتن. دروازه ها خاموش شدن. و.. مردم تو بدترین شرایط دارن زندگی میکنن.
میگل اخم کرد: اول بهم بگو چرا میخوای نجاتشون بدی.
جونگکوک خشکش زد: چی؟
میگل سرشو کج کرد و موشکافانه نگاهش کرد: اونا همنوعانت، عزیزانت.. و همینطور خانوادتو از بین بردن. چه دلیل قانع کننده ای میتونی داشته باشی که نجاتشون بدی.
-برای این کار به دلیل نیاز دارم؟
جونگکوک صریح گفت و میگل نفسی گرفت: البته. چطوری میخوای دروازه.. و ایو رو قانع کنی تا به حرفت گوش بده؟
اخم های جونگکوک باز شدن: امیدوار بودم تو  بهم بگی.
+همین الانش گفتم. البته ایو به حرف تو گوش نمیده. اون فقط به حرف.. شخصی که جولیان انتخاب کرده گوش میده.
لبهای جونگکوک از شگفتی باز شدن: باید.. اونم کنارم باشه؟
میگل بعد از مکثی سرشو به تایید تکون داد. جونگکوک سراسیمه شد: اما اگه اون به اینجا بیاد.. جونش در خطره.
+تو ملاقاتش کردی؟
جونگکوک مطمئن نبود اما.. انگار برق عجیبی در چشم های اون مرد بود. برقی از هیجان.. و انگار دلتنگی.
-اره. اون الان پسری به اسم جی رو انتخاب کرده.
میگل بعد از اندکی لبخند محزونی زد: بیشتر برام ازش بگو، کسی که جولیان رو در خودش داره.
 *************
امشب نگهبان های زیادی بودن که در اطراف سازمان پرسه میزدن. همین مشخص میکرد که خبری هستش. شب بود و سازمان یکی از روشن و پرنور ترین جاهایی بود که در بابل وجود داشت. بعد از مدتی که گذشت ماشین نه چندان کوچیکی ایستاد. در باز شد و هیکل پر زور شخصی بیرون اومد. کنارش سه نفر دیگه به علاه یک زن هم بودن که همراهش راه میرفتن. نگهبان جلوی ورودی روبروش ایستاد و متوقفش کرد: ایست. شما کی هستید؟
یکی از افراد اخمی کرد: مراقب دهنت باش. چطور میتونی با مایک، صاحب کلونی بابل اینطوری گستاخانه حرف بزنی؟
نگبهانان نگاهی با هم رد و بدل کردن. مرد قوی هیکل ابرویی بالا داد و منتظر بود. نگهبان گفت: باید وایسید تا از سرپرست بپرسم. ویل امشب کسیو برای ملاقات قبول نمیکنه.
مایک اهی کشید: حرفای مهمی دارم. بگو سرپرستت بیاد.
در اخر نگهبانان بخاطر نگاه های وحشی افراد روبروشون به ناچار با سرپرست نگهبانان تماس گرفتن. بعد از کمی یکی از اونها جلو رفت و بی سیم رو به مایک داد: باهاش صحبت کنید.
مایک نیم نگاهی انداخت و بی سیم رو گرفت: باید بیام داخل.
+امروز رهبر ما کسیو قبول نمیکنه. روز دیگه بیا.
-درمورد دروازه ها موضوع مهمی هست که باید بگم. من به کسی در این مورد مشکوکم. به یکی از افراد خودم.
مکثی ایجاد شد. مایک نیشخندی زد. همین که اون به تردید افتاده پس یعنی جواب داده بود.
+بیا داخل. اما فقط خودت.
-باید اجازه بدی چند تا از افرادم باهام بیان. به هر حال من یه پیرمرد خسته و بدبینم. هوم؟
کمی گذشت که صدای خسته مرد دوباره از بی سیم به گوش رسید: فقط دو نفر.
مایک نیشخندی زد و بی سیم رو پس داد. سمت عقب برگشت و به دو نفر با سرش اشاره داد تا همراهش بیان. یکی دختری با موهای بافت رنگی بود. و دیگری پسری مو نقره ای که با نگاهی عبوث و اخمالود به شیشه های سازمان خیره بود. هر سه با باز شدن در های امنیتی داخل شدن.
 
 
 
 
 
 

I met you in a ruined worldWhere stories live. Discover now