آشنای غریبه

52 12 40
                                    

دورترین آشنای من ، صندوقچه ی مدفون شدن در میان خوابهای من ، پر از خاطرات توست .

خوابهای تلخ ، شیرین و دلربای من ، خاطراتی را حمل می‌کنند به زیبایی حلقوی طلایی رنگ چشمان تو .

اغراق نمیکنم اگر بگویم دوری پرمحبتی را در چشمانت میبینم .

گزاف نمی‌گویم اگر به زبان بیاورم « از یک عمر دیدن پوست بلورینت ، چشم های یاقوت مانند و دندانهای مروارید فامت خسته نشده ام . » .

دورترین آشنای من ، چشمانت مانند ستاره ای چشمک زن در آسمان تیره ی دنیای من میدرخشد .

دوری .

دور .

میگویم ستاره ای در میان آسمان تاریک ، چون دوری ، و پاکی و روشنی خالصانه ی چشمانت را به خوبی نمیبینم .

اطرافم پر شده از سیاهی های که سعی در بلعیدن احساست تیره ، کثیف ، پاک و یا بهشتی من دارند .

اما بهشت ؟

حس میکنم از پشت دیوار های ورودی بهشت تو را میبینم ، اما ، اجازه ی ورود ندارم .

دور میشوی اما نمیتوانم نزدیکت شوم .

دور میشوی و خاطرات یکی آشنای صبور را با خود میبری ‌، اما نه از ذهن من .

آنها تا ابد بز قلب و مغزم حک شده اند ‌.

تا ابد با منند ، حتی اگر تو را نداشته باشم .

حتی اگر دیگر گرمای نافذ انگشتانت بر گونه هایم را حس نکنم .

حتی اگر دیگر نبینم تورا .

حتی اگر .... .

ای آشنای غریبه ، می‌پرستمت ، می‌پرستمت و خود را در بهشت چشمان تو پیدا میکنم .

میبینمت ، در روزی که انقدر ها هم دور/دیر نیست .

_________________________________________

یهویی شد . گفتم حالا که نوشتم بزارمش . 

دست نوشته های باران خورده [𝐑𝐚𝐢𝐧𝐲 𝐌𝐚𝐧𝐮𝐬𝐜𝐫𝐢𝐩𝐭𝐬]Where stories live. Discover now