Part 17

173 29 11
                                    


جان چینی به پیشانی اش داد و سپس آرام چشمانش را گشود.

جفت چشمانی را دید که نگاهش را بین او و ییبو تقسیم می کرد.

" عه ددی بیدار شدی "

یون که چند دقیقه بود بیدار شده بود و همانطور روی تخت بین پدران غرق در خوابش ، دست به سینه نشسته بود، با دیدن چشمان باز جان خیزی به سمتش برداشت و بر روی سینه ی مرد، خودش را انداخت.

" آخ...پسرم زودتر از ددی بیدار شده "

یون سرش را بلند کرد و با بالا و پایین کردن سرش، حرف ددی اش را تایید کرد

" یون همیشه صبح زود بیدار میشه...حتی از پیگی و بانی هم زودتر "

جان خندید و یون را به پهلو کنار خود گذاشت. می دانست آن روز پسرش بخاطر وعده ی شهربازی ای که دیشب شنیده بود، حال آنقدر زود بیدار شده بود.

یون در آغوش جان به سمت ییبو چرخید و جان هم دستش را دور پسرش حلقه کرد. یون دست کوچکش را آرام در لای موهای پاپا ییبو چرخاند و کمی از موهای سرش را به روی پیشانی اش انداخت. سپس دستش را پس کشید و نفسش را محکم و از روی حرص بیرون فرستاد

" چرا پاپا بیدار نمیشه؟ خیلی خواب آلوعه"

جان ریز خندید و به ییبوی غرق در خواب نگاه کرد. رابطه دیشبشان انرژی زیادی را از ییبو گرفته بود و جان می دانست که همسرش نیاز به خواب دارد.

کنار گوش یون را بوسید و پسرش را همراه خود از روی تخت بلند کرد

" چطوره منو پسرم بریم صبحونه آماده کنیم تا پاپا بیدار بشه هوم؟ "

یون  سریع در جایش نشست

" یون باید به یوآر سر بزنه "

یون زودتر از جان از تخت پایین پرید و جان هم به دنبالش رفت.

آلفای کوچک دست به سینه و با اخم به خواهرش که بر روی تخت در خواب بود نگاه می کرد.

جان جلوی خنده اش را گرفته بود و پشت سر یون روی زانویش نشست

" پسرم هنوز زوده تا یوآر بیدار بشه "

یون پاهایش را روی زمین کوبید و از اتاق خواهرش خارج شد

" اونم مثل پاپا خواب آلوعه "

به اتاقش رفت و بعد از گرفتن عروسک هایش که زودتر از آن دو نفر بیدار شده بودند، به سمت طبقه ی پایین رفت.

جان سری تکان داد و در اتاق یوآر را بست.

آن روز قصد رفتن به کمپانی شان را نداشت و دوست داشت تمام وقت را با همسر و دو فرزندش بگذراند.



وقتی بیدار شده بود نه یون در کنارش بود و نه جان. یعنی آنقدر عمیق خوابیده بود که حتی متوجه بیدار شدن آن دو آلفا هم نشده بود؟

my little stars (ستاره های کوچک من)Where stories live. Discover now