Part 25

120 28 12
                                    


دو مرد پشت اتاق منتظر بودند تا به داخل بروند. وقتی جین به جان گفته بود که هوان درخواست کرده است که قبل از انتقالش به زندان با جان و ییبو حرف بزند، اول هیچکدام قصد پذیرفتن این خواسته ی زن  را نداشتند ولی سرانجام هر دو قبول کردند که برای آخرین بار او را ببینند.

" میتونید برید داخل "

با صدای یونگ، جان و ییبو نگاهی به هم انداختند و وارد اتاق شدند.
ییبو به شدت از محیط های اینچنینی بیزار بود. دوست داشت سریع آن گفتگو تمام شود و دوباره به خانه برگردد.
آنقدر این روز ها درگیر یون و یوآر بود که شرکت دیگر اولویت بعدی او شده بود.

هوان با سری پایین پشت میز نشسته بود و دستان دستبند زده اش را بر روی میز در هم گره کرده بود.
با ورود جان و ییبو به اتاق، سرش را بلند کرد و نگاهی به آن دو نفر انداخت.

ییبو با دیدن هوان اخمی کرد و همانجا توقف کرد. چطور می توانست از کسی که یون شان را دزدیده بود متنفر نباشد؟
کسی که برای ضربه زدن به آن ها از پسر کوچکشان استفاده کرده بود.

با ایستادن ییبو، جان دست همسرش را گرفت و باعث جلب نگاه ییبو شد.

آن نگاه به چشمان جان باعث آرامشش شده و کمی به مردش نزدیک تر شد.

جان ییبو را به سمت میز برد و او را بر روی صندلی نشاند.

هوان نگاهی به ییبو انداخت. سرش پایین بود و زن می دانست که ییبو حتما از نگاه کردن به او بیزار است.

با نشستن جان بر روی صندلی کنار ییبو ، هوان کمرش را راست کرد و نگاهی به آلفا انداخت.

حالا که کنار هم میدیدشان می توانست حدس بزند که چقدر در کنار هم کامل و خوشبخت هستند.

سکوتی بین سه نفر ایجاد شده بود که هیچکدام انگار قصد بر هم زدنش را نداشتند.

" وقتی فهمیدم که جان باهات ازدواج کرده و همه چی برام تموم شده ، همیشه حس می کردم که هیچوقت برای جان کامل نیستی، فکر می کردم یه امگای ضعیفی که فقط شانس آوردی و تونستی قلب جانو زودتر از من عاشق کنی "

حرف هایش باعث شد ییبو در چشمان زن نگاه کند.
می توانست پشیمانی را در عمق آن نگاه حس کند.

" اما الان از فکرایی که می کردم و حس تنفری که الکی توی این چند سال توی خودم پرورشش دادم و بزرگ کردم پشیمونم، من هیچوقت متوجه نشدم که چقدر جان عاشقته و چقدر تو عاشقشی "

جان نگاهی به ییبو کرد و لبخند کمرنگی بر روی صورتش نشست.
آلفا از همان روز اولی که امگا را دیده بود مانند شکارچی ای شده بود که تا شکارش را گیر نیندازد آرام نمی گیرد.
عشق به ییبو برایش زیباتر از هرچیزی بود.

با سنگینی نگاه جان بر روی خودش، کمی سمت مرد چرخید و نگاه خیره ی جان را بر روی خودش دید.

my little stars (ستاره های کوچک من)Where stories live. Discover now