رشودس

956 174 19
                                    

:«ضعیفی»

پدرش تشری بهش زد

:«زیادی برای قوی بودن ضعیفی»

صدای شکسته شدن کمان باعث شد از تیرهایی که به هدف نخورده بودن نگاهش رو بگیره و به پسر خیره بشه

:«احساسات، احساساتت کشندست»

موهای طلاییش رو کنار زد

:«مگه کشنده بودنم هدف تمام این کارها نیست؟»

پدر سرفه خشکی کرد

:«برو پیش حراسوس بهت یاد بده چطور مفید کشنده باشی»

قبل از اینکه دوباره یاداوری کرد

:«بیشتر غذا بخور کمرت از دختراهم باریک شده تهوع آوره»

به رفتن پدرش نگاه کرد
سریع تیری رو دراورد و به سمت پدرش هدف گرفت

:«لعنت بهت حکتس داری چیکار میکنی»

تشری به خودش زد و با تمام نیرو تیر رو به بالا پرتاب کرد
صدای جیغی پرنده ای شنیده شد و سقوط کرد

نگاهی به جسد پرنده کرد

:«نگاه کن پدر من تو هدف گیری عالیم ولی میترسم تو کشتن آدما زیادی حرفه ای بشم»

چشمای آبیش از همیشه روشن تر شد

:«اونوقت به ضرر تو میشه میصاریف!»

:«برادر»

از افکار ترسناکش با شنیدن صدای ریجت فاصله گرفت و نگاهش رو بهش داد

:«میای بریم معبد؟»

ابروهاش رو درهم کشید از معبد متنفر بود

متنفر بود از اینکه جلوی کسی تعظیم کنه

:«خدایان تازه برگشتن و میدونی که یعنی چی»

اهی کشید

:«دعا خیر»

کسایی که هنوز قدرتشون رو پیدا نکرده بود باید از خدایان طلب بخشش میکردن تا شاید لطف اونا شامل حالشون بشه

ولی زانو زدن در مقابل اون خدایان مغرور که به داشتن قدرت مینازیدن بدترین چیز بود

:«نمیام»

ریجت از لج بازی برادرش خبر داشت

:«رشودس، خدای جنگ هم میاد»

.
.
.
.
.

:«تعظیم کنید تا رستگار شوید، تعظیم کنید تا خدایان لطفتشون رو دریغ حالتون کنن»

کشیش طوری فریاد میزد که انگار هر لحظه ممکن قیامت بشه

پیرمرد رو به پنج خدا کرد

:«ای بزرگوران، ای خدایانی که ما رو از شر از هر گونه بدی حفظ کردین این جوانان بی خرد و کم تجربه رو میبخشید؟»

حیکتهWhere stories live. Discover now