┊<6>┊

75 42 11
                                    

.مینگیو:"خوبه خوبه، حالا که خوردی بهم بگو دلیل تو و پدر عوضیت واسه کشتن پدرم چی بود؟"

با پوزخند بهش نگاه کردم:"دلیلی که من رو به این زندان ویژه منتقل کردی برای این بود؟
تا فقط بفهمی چرا پدرت رو کشتم؟"

درسته که صدام لرزون و ضعیف بود اما سعی کردم لحن طعنه آمیزم رو حفظ کنم، تا با اینکار عصبی بشه و ظاهرا موفق شده بودم

چون سریع فکم رو بین انگشتاش گرفت و با حرص گفت:"جوابم رو بده و سعی نکن موضوع رو عوض کنی، دلیلت... واسه کشتن پدرم.... چی بود؟"

ته جملش رو با حالت بخش بخش گفت تا با کینه به چشمای سیاهش نگاه بندازم و بگم:

"هیچ کس به من نگفت، خودم با دستای خودم کشتمش، چون اون میخواست وطنم رو به ویرانگی بکشه و مردمم رو برنجونه، پس کشتمش..کار درستی که باید با هر ظالم انجام بشه"

مینگیو مدتی در سکوت به من نگاه کرد و بعد با تمسخر اضافه کرد:" وطنی که داری راجبش حرف میزنی همین الانم ویرانه شده، وطنت در برابر وطنم شکست خورد و این یعنی تو هیچ استفاده ای از قتل پدرم نکردی، فقط باعث شدی زن و بچت از دست برن"

با یاد اوری سوزی و جوها دوباره بغض ته گلوم جمع شد، اما سعی کردم اینبار قوی به نظر برسم.

فقط به خاطره اونا....

مینگیو:"میدونم که داری دروغ میگی.. یه نفر بهت گفته..بگو اون کی بوده "

ونوو:"کسی بهم نگفته بود!!"

مینگیو:"این تنها شرط منه.. فقط بهم بگو کی بهت گفت پدرم رو بکشی؟"

از لحن خواهشمندش متعجب میشم.
این اولین باری بود که این شکلی با من حرف میزد و خب، این واقعا شوکه کننده بود!

دوباره سکوت میکنم که مینگیو بعد مدتی پوزخندی زد و بعد همونطور که سر پا می ایستاد گفت:

"باشه خودت خواستی"

نگاهش رو از من گرفت تا اینبار به سربازاش بدوزهو بعد همونطور که از سلول خارج میشد گفت:"چهل ضربه شلاق...و مطمئن شید که نمیره"

با لحنی قاطع، دستور شلاق زدن من رو صادر کرد تا با وحشت به سربازاش که به من نزدیک میشدن چشم بدوزم.

شکنجه هام تو روزای قبل دقیقا همین بود و فکر کنم قراره با همین روال ادامه پیدا کنه.
البته شایدم بدتر!

**
**

پنج روز بعد...

"مینگیو"

Memories | MeanieWhere stories live. Discover now