اگه یه لیوان اتفاقی از دست بیوفته و یه آسیب خیلی جزئی ببینه؛ تا وقتی به محلِ آسیبدیدگی دست نزنی، هیچ آسیبی نمیبینی. ولی اگه همون لیوانِ آسیبدیده رو دوباره به زمین بکوبی و به چندینوچند تیکه مبدل کنی، به هر تیکهش که دست بزنی زخمی میشی. آلفایی که حالا اونجا ایستاده بودو هیچ حسی رو از نگاه و چهرهی رنگپریدهش بروز نمیداد؛ دقیقاً همون لیوانی بود که حالا به خُرده شیشههای ریزی مبدل شده که اگه پوست تنِت رو بشکافن، زمانِ زیادی نیاز داری تا بشینی و تکتک اونها رو از پوست تنِت بیرون بکشی. اونم در حالی که مجبوری سوزش و دردِ حاصل از دریده شدنِ پوستت رو متحمل بشی.
اولین کسی که اون لیوان رو به زمین کوبیدو تمام بدنهش رو ترک انداخت، مادرش بود. بعد هم به ترتیب، از کسایی که اونها رو دوستِ خودش میدونست، تا غریبههایی که هیچ شناختی ازشون نداشت؛ اون لیوان رو بارها به زمین کوبیدن تا به قطعاتِ ریزی مبدل بشه. امروز با شنیدن چند کلمه از دهنِ پسری که ترسیده نگاهش میکرد، آخرین قطعات اون لیوان هم شکسته شدو حالا اون لیوان، فقط خُرده شیشهای بود که دیگه حتی قابلیت شکسته شدن هم نداشت. دقیقاً مبدل به غبارِ ریزی شده بود که اگه لمسش میکردی، چند لحظه بعد میتونستی سرخی خون رو روی پوستت ببینی.
جیاهنگ زندگیای نداشت که بشه بهش گفت زندگی!
حتی دقیق نمیدونست زندگی یعنی چی؟
اما هرچی بود؛ قطعاً به این نمیشد گفت زندگی که هر روز فقط برای اینکه از جونِ بقیه مراقبت کنی و خودت رو کامل به فراموشی بسپری؛ صبح چشم باز کنی و تمام روز منتظر بمونی تا شب فرا برسه و دوباره اونها رو ببندی!جیاهنگ بالغ زاده شده بود. هیچ وقت طعمِ کودکی رو نچشید. از همون بچگی بهجای بازی با اسباب بازیهایی که اکثریت بچهها باهاشون بازی میکردن، تو دستهای کوچیکش سلاح میذاشتن و بهش کشتنِ همنوعانِ خودش رو یاد میدادن.
شاید برای همین محبت کردن رو بلد نبود. یا اینکه چطور لبخند به لبِ کسی بیاره رو؛ حتی، ترحم، دلسوزی، خصوصاً بخشش رو!
شاید همین موضوعات باعث شده بود بهجای بخشش و گذر از کنار این قضیه، فقط به این فکر میکرد که چطور جونمیون رو بابت این حماقتش مجازات کنه.جیاهنگ تو آشوبی که هیوک با چند جملهی بیسرو ته به جونش انداخته بود دستو پا میزد و کمی دورتر از اون، ییفان بیخبر از همهچیز، وقتی به چند قدمیِ برادرش رسید؛ با پیچش عطر جیوه زیر بینیش، با چینخوردگیای حاصل از سردرگمی، اول ایستاد؛ ولی بعد وقتی صورتِ رنگ پریدهی برادرش رو دید، در حالی که سعی میکرد جلویِ ورودِ عطر جیوه به بینیش رو با دستش سد کنه؛ چند قدمِ باقیمونده رو هم طی کردو کنار برادرش ایستاد.
اول نگاهش رو بهسمت چانگ چرخوند و اَبروهاش رو به حالت سوالی بالا انداخت تا شاید دختر علتِ این حالِ عجیبِ برادرش رو براش بازگو کنه. ولی چانگ فقط سرش رو به جهاتِ مخالف تکوند و با چرخوندن نگاهش، به آلفا فهموند که حقِ باز کردن دهنش رو، خصوصاً جلوی جیاهنگ، نداره.
پس مجبور بود خودش سوال بپرسه. برای همین با احتیاط دستش رو روی شونهی جیاهنگ گذاشت و مردد پرسید:
![](https://img.wattpad.com/cover/308194427-288-k957774.jpg)
YOU ARE READING
⋅⋄⋅ᣟsLᴀVᴇᣟ⋅⋄⋅
Mystery / Thrillerᴄᴏᴜᴘʟᴇs: ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋᣟ ᴋʀɪsʜᴏᣟ ᴋᴀɪsᴏᴏᣟ ɢᴇɴʀᴇ: ᴏᴍᴇɢᴀᴠᴇʀsᴇᣟ sᴍᴜᴛᣟ ᴀɴɢsᴛᣟ ᴍᴘʀᴇɢᣟ ғᴀɴᴛᴀsʏᣟ ʷʳⁱᵗᵉʳ ִֶָ ᴀᴊᴜᴍᴍᴀ ᴡɪɴᰔᩚ ______ "از بدو تولد، تو گوشش خونده بودن که امگاها ضعیفن، لایق احترام نیستن، اونا فقط برای رفع نیازمندیهای آلفاها و تولیدمثل بوجود اومدن. اما...