part 3

45 14 4
                                    

با نفس عمیقی جلوی در شیری رنگ ساده ایستاد،برخلاف همیشه که به قول خودش مثل گراز سرشو مینداخت پایین و بدون اجازه وارد اتاقش میشد،دو تقه کوتاه به در زد

منتظر موند‌....منتظر موند تا صدای آهنگی که به روش قدیمی از رادیو پخش میشد قطع بشه،تلق تولوقی ایجاد بشه و چند ثانیه بعد،بعد از صاف کردن گلوش و نشوندن لبخند روی لبش درو باز کنه

اما هیچکدوم از این اتفاقا نیوفتاد!

اون راهروی باریک توی تاریکی نسبی و سکوت دیوونه کننده ای فرو رفته بود.

نفس لرزونی کشید و آروم درو باز کرد،اینبار واقعا توقع داشت با اتاق قبل رو به رو بشه
اتاقی که پر از گرما بود،سقفی که پر از ستاره کاغذی بود،دیوارایی که پر عکسای مختلف از خواننده و بازیگر و ورزشکار گرفته تا عکسای دو نفرشون بود،اما...اما الان خالی بود،خیلی خالی.

دیوارا رنگ سفید بی روح به خودش گرفته بودن،در کمدی که نیمه باز بود نشون از خالی بودنش بود،تختی که جمع شده بود،ستاره هایی که گوشه ای مچاله شده بودن و در آخر کارتن های کوچیک و بزرگی که فضای نسبتا زیادی از اتاق رو پر کرده بودن.

"برای...برای..."

دوبار خواست جمله اش رو با صدای بلند کامل کنه اما نتونست برای همین توی مغزش برای خودش تکرار کرد و دنبال جوابش گشت "برای جمع کردن وسایلاش خیلی زود نبود؟"

با قدم های آروم وارد اتاق شد و درو پشت سرش بست،جلو رفت و به طور رندوم جلوی یکی از کارتن ها زانو زد و نوشته روش رو خوند "کتاب"

بکهیون واقعا آدم مرتبی بود و از اینکه نتونه وسایلی که میخواست رو همون لحظه پیدا کنه شدیدا کلافه میشد،برای همین حتی قفسه های کتابخونه کوچیکش هم با ژانر های مختلف دسته بندی شده بودن

کارتن هنوز چسب کاری نشده بود برای همین درشو باز کرد،تمام کتاب ها با مرتب ترین حالت ممکن چیده شده بودن جوری که اگه میخواست کتابی برداره نیازی نداشت کتابی رو از جعبه خارج کنه

لبخندی زد و بدون اینکه فکر کنه یکی از کتاب ها که شدیدا براش آشنا بود رو برداشت،کتاب مورد علاقه بکهیون،که با نوشته ها و گفته های نویسنده مورد علاقه اش یعنی ویلیام شکسپیر پر شده بود

بین برگه های قطورش فاصله کمرنگی وجود داشت جوری که حدس اینکه چیزی لاش گذاشته شده سخت نبود
و همین باعث شد نفس لرزونی از بین لباش فرار کنه و کتاب رو محکم بین دستاش بگیره،هنوز واسه باز کردن کتاب آماده نبود.

شدت نفس هاش تند شد و دستاش شروع کردن به لرزیدن،خاطرات بولد تر از همیشه جلوی چشماش جون میگرفتن و صداها حالا واضح تر شده بود

"نگو...نگو هیچوقت حق نداری همچین چیزی رو بهم بگی"

"تو عجیبی...واقعا نمیخوای بشنوی که بهت میگم دو--"

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Mar 22 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝐓𝐡𝐞 𝐌𝐨𝐨𝐧Where stories live. Discover now