51 : fault or failure

183 68 60
                                    

روز معمولا با بیدار شدن از خواب شروع میشه... اما بکهیون اصلا نخوابیده بود، پس برای شروع روزش به این مرحله احتیاج نداشت.
سپیده دم بود که پتو رو روی چانیول مرتب کرد و از اتاق بیرون اومد.
فضا سرده و لباسش کمه... پاهای لختش روی کفپوش چوبی از سرما سوزن سوزن میشن.

از راهروی باریک گذشت و از پنجره بلند راه پله، برای اولین بار حیاط خونه رو دید.
چمن ها با یه لایه از شبنم صبح گاهیِ یخ زده پوشیده شده بودن و درخت ها هنوز کاملا لختن.
نیویورک این وقت سال، همیشه رنگ بهار میگرفت اما اینجا هنوز کاملا زمستونه.
از پله ها پایین اومد، سالن نشیمن... به اندازه ی بالا روشن نیست. پرده ها کاملا کشیده ان و همه چیز ساکته.
اونقدر ساکت که بکهیون میتونه صدای سایش لباس ها و باز دم خودشو بشنوه.
پرده رو کشید و یه نور آبی کم رنگ، فضا رو روشن کرد.
اجازه داشت یه پرده دیگه رو هم جمع کنه؟ اصلا اجازه داشت اینجا باشه؟
اولین صبحِ بودن تو نشیمن خونه پدر بزرگش، به قدری براش دور و عجیبه که ندونه باید چه احساسی داشته باشه.

دیشب تقریبا چیزی نخورده بود و دیروز ظهر... یا حتی شاید از روز قبلترش.
به آشپزخونه میره... اونجا یه پنجره بزرگ رو به خیابون وجود داره، اطراف پنجره رو گلهای یخ شاداب و پربرگی پوشوندن.
یه میز کوچیک دونفره... دو یخچال بزرگ و کلی کابینت.
در یخچالو باز میکنه... کلی مواد غذایی که بکهیون هیچ کدومشونو نمیشناسه تو ظرف های مختلف پک شدن.
نوشته ها هیچ کدومشون انگلیسی نیستن و بکهیون دقیقا نمیدونه چی میتونه برای خوردن پیدا کنه.
نزدیک اجاق گاز، چند تا ظرف هست... چکشون میکنه، ممکنه چای گیاهی باشن؟ بوهای عجیبی که تا حالا حسشون نکرده.
آخری قهوه اس.
چند تا کابینتو باز میکنه، اثری از قهوه ساز یا موکاپات یا اسپرسوساز نیست.
به جاش فقط یه لیوان فلزی رو آب میکنه و میذاره روی گاز و تا وقتی جوش بیاد تماشاش میکنه... یکم قهوه توش میریزه و صبحانه اش آماده اس.
مدتی که منتظر جوش اومدن آب بود از پنجره بیرونو تماشا کرد.
اینجا یه محله ارومه، هیچ ماشینی رد نشد و نه حتی یه عابر پیاده.
تنهای صدایی که گاهی میومد،
پرنده هایی ان که دنبال غذا میگردن.
تو تایمی که منتظر بود قهوه اش سرد بشه، تو یخچال گشت و یکم برنج پیدا کرد و گوشه پنجره، براشون تو یه ظرف گذاشت.
پنجره رو بست و یکم منتظر موند... احتمالا گنجشگ ها نمیتونستن پیداش کنن.

قهوه اش رو خورد و لیوانشو شست وگذاشت سر جاش.
ساعت هنوز به هفت نرسیده بود که یه سیب از روی میز برداشت و از پله ها بالا رفت.
شاید به خاطر تاریکی بود که موقع  پایین اومدن، قاب های عکسو ندیده بود.
اما الان، وقتی انعکاس سایه اش رو توی شیشه ی روی قاب دیده... متوجه شون شد.
خیلی زیاد بودن، تقریبا تمام دیوار پاگرد رو پوشونده بودن.
یه سری قاب های هم اندازه و ساده ی چوبی که با فاصله و منظم از هم چیده شده بودن.

༻Fᴀᴅᴇᴅ FᴀɴᴛᴀsʏWhere stories live. Discover now