𝕻𝖆𝖗𝖙 22

742 100 357
                                    

"بانوی من..."

با شنیدن صدای بانو میو، چشمانش را از روی انعکاس چهره‌اش در آیینه بردا‌شت و لب باز کرد:

"چی شده بانو؟"

"پزشک سطنتی اجازه‌ی ورود می‌خواهند..."

ملکه لونا با حیرت آیینه را بر روی میز گذاشت و جواب داد:

"وارد بشن..."

پزشک وارد اتاق شد. ملکه لونا نگاهی به ندیمه‌اش انداخت و سپس به پزشک نگریست. لب گشود:

"بنشینید..."

تهیونگ با تعظیمی بر روی بالشتک، روبه‌روی ملکه نشست‌. ملکه به ندیمه‌اش اشاره کرد و چندی بعد در‌ها بسته شد.

ملکه لبخندی زد و شروع به صحبت نمود:

"وجود شما اینجا باعث تعجبه! قطعا علت مهمی داره..."

الفا لبخندی زد و گفت:

"بله بانوی من...برای امر مهمی اینجا هستم..."

ملکه نیشخندی زد و لب گشود:

"بگو...میشنوم"

پزشک تعظیمی کرد و با متانت سخن گفت:

"بانوی من...خودتون خوب میدونید که من و امپراطور با وجود مشکلات قدیمی دوستان خوبی هستیم، و من همیشه به ایشون وفادار بودم و خواهم بود. اما در موردی با ایشون دچار اختلاف شدم؛ از اونجایی که حوزه‌ی اختیاری شما‌ست...به شما پناه اوردم"

ملکه با جدیت به پزشک نگریست و سرانجام پرسید:

"اختلاف؟! چطور جرئت میکنی در مورد قضاوت امپراطور در کاری دچار شک و تردید بشی؟ علاوه بر این تو مقامی نداری که با امپراطور دچار مشکل بشی و از من بخوای واسطه باشم!"

آلفا لبخندی زد و سرش را پایین انداخت. آن زن خودخواه تا زمانی امری برایش سود نداشته باشد، خودش را درگیر آن نمیکند! برای دادن پیشنهادش زبان باز کرد:

"درست میفرمایید بانوی من! در واقع من برای دادن هشداری که بعد‌ها ممکنه برای شما مشکل ایجاد کنه، به اینجا اومدم. و از اونجایی که شما مایل نیستید به حرف‌های من گوش بگید، تنهاتون میگذارم..."

پزشک بر روی زانوانش برخواست لیکن با شنیدن دستور ملکه لونا در جای خود ایستاد

"بشین پزشک..."

لبخند محوی زد و دوباره روی بالشتک نشست. ملکه دندان قروچه‌ای کرد و گفت:

"مشکلتون رو بگید..."

پزشک به ملکه نگاه کرد و لبخندی زد:

"متشکرم که به من فرصت دادید...بانوی من، از حادثه‌ی چند شب پیش مطلع هستید؟"

بانو لونا کمی اندیشید و سپس لب باز کرد:

"منظورت...نافرمانی اون سه برده‌است؟"

𝐏𝐑𝐈𝐍𝐂𝐄 𝐎𝐅 𝐏𝐔𝐇𝐀𝐍𝐆Where stories live. Discover now