وقتی از رستوران بیرون اومدیم، با لبخند بهم گفت:«دلم میخواد شماره ت رو داشته باشم و باهات بیشتر حرف بزنم. ولی نمیخوام تحت فشار بذارمت.»
بهش نگاه کردم و گفتم:«میتونم ... میتونم که یکم ... تنها فکر ... کنم؟»
در ماشین رو باز کرد تا بشینم و بعد گفت:«فکر کن.»
نشستم و خودش هم نشست پشت فرمون و گفت:«میتونم برسونمت خونه ت؟»
معذب تو خودم جمع شدم و گفتم:«مزاحمت نمیشم؟»
-:«نه. خوشحال میشم.»
و حرکت کرد. وقتی داشت سمت خونه م میرفت، متعجب گفتم:«از کجا آدرس من رو بلدی ؟»
خندید و گفت:«اولین کار، گرفتن اطلاعات تو بود. باید توی حداقلی های بابام میبودی که حتی بتونم بهت فکر کنم.»
متعجب نگاهش کردم و گفت:«بابام با گرایشم اوکی هست ولی برام یه حد و مرزی مشخص کرده. و خب تو، ۷۰٪ از معیارهاش رو داشتی.»
آروم گفتم:«معیارهای خودت چی؟»
-:«چیزی نیست که نداشته باشی. گفتم که، برای من کاملی بکهیون.»
-:«تو، قبلا ... عام ... با کسی ... بودی؟»
بهم نگاه کرد و گفت:«آره. ولی هیچ کدومشون بیون بکهیون نبودن. به هیچ کدوم برای بودن طولانی مدت کنارشون فکر نکردم.»
-:«سونبه، من ... تا حالا با کسی نبودم ... و ... حرفهای شما... باعث میشه که ... حس کنم شاید دارید دروغ میگید مخ منو بزنید.»
جمله آخر رو تند گفتم و باعث شد بلند بلند بخنده. گفت:«بکهیون، من عوضی نیستم ... من فقط راحت احساساتم رو بهت میگم. دلم میخواد بدونی و تصمیم بگیری. با اینکه تو درس خیلی باهوشی، ولی کاملا مثل پسر بچه ها میمونی.»
بهش نگاه کردم و گفت:«البته در مقابل من. دیدم با بقیه چطوری برخورد میکنی. فقط چرا مقابل من ساکت و خجالتی هستی رو نمیدونم.»
-:«من .. خیلی براتون احترام قائلم... یه جورایی رول مدل من هستید.»
متعجب نگاهم کرد و گفتم:«از لحاظ خانوادگی و موقعیت اجتماعی بالا هستید... از لحاظ مالی پولدارید... جذاب هستید ... درستون هم خوبه .... با همه اینها، خیلی خونگرم و مهربون هستید. کسی ندونه، شک میکنه پیشینه شما چیه!»
سری تکون داد و گفت:«من همه اینها هستم ... انکار نمیکنم.»
خندیدم و گفت:«بالاخره کنارم خندیدی.... بیشتر بخند. عاشق خنده هاتم.»
لبخندی زدم و گفتم:«واقعا دارم حس میکنم که بهم علاقه دارید.»
-:«حس میکنی ؟ من رسما بردمت یه رستوران گرون و بهت اعتراف کردم... و تو تازه فکر میکنی بکهیون؟»
YOU ARE READING
You
Fanfictionخیلی ها تو زندگیشون، با اولین عشقشون ازدواج کردن ... یا شاید خاطرات خوشی رو از اولین عشقشون داشتن، ولی برای من، عشق اول فقط و فقط درد بود و خاطرات تلخ ... خاطراتی که توی تمام این ۱۰ سال آرزو میکردم یادم بره ولی نمیرفت ... من فقط میخواستم زندگی کنم،...