فصل دوم- قسمت هفتم

143 55 117
                                    

این پارت حاوی کمی الفاظ رکیکه... از قبل ازتون معذرت می‌خوام.

❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹

وحشیانه فریاد زد و موهای پشت سر پسر رو، توی مشتهاش گرفت و کشید. نمیخواست صداش رو بشنوه، صورتش رو توی بالش، فشار میداد و دستهاش رو پشت کمرش، محکم گرفته بود. محکم داخل پسر ضربه میزد و گفت:"توی حرومزاده ... توی حرومزاده چطور میتونی برای کسی به جز من لنگات رو باز کنی؟"

ضربه محکمتری زد و موهای پسر رو رها کرد و با مشت به کمرش کوبید و گفت:"تو باید فقط کونت رو برای من بالا بگیری حرومزاده! تو حق نداری با کس دیگه ای باشی."

تا پسر خواست سرش رو بچرخونه، محکم سرش رو روی بالش فرو کرد و گفت:"بکهیون، تو یه هرزه ای... یه هرزه! من اجازه نمیدم کس دیگه ای باهات بخوابه... اون سوراخ فقط و فقط باید برای من باشه!"

ضرباتش رو محکم و وحشیانه میزد و با داد گفت:"اون حرومزاده ها، بیخیال لیست سیاه شدن و استخدامت کردن؟ براشون پاهات رو باز کردی و گذاشتی بکننت؟ برای همین استخدامت کردن؟ همتون رو نابود میکنم."

و ضربات بعدی رو وحشیانه تر داخل سوراخ پسر ظریف زیرش زد. صدای هق هقش رو میشنید و فحش میداد. اون پسر باید تا الان خفه میشد ولی همچنان ناله میکرد و صدای گریه ش آزارش میداد. با ناله، داخل پسر ارضا شد و خودش رو بیرون کشید و از روی پسر بلند شد. به بادیگاردی که کنار اتاق ایستاده بود گفت:"دهنش رو ببندید. میدونید چطوری دیگه؟"

بادیگارد سر تکون داد و ته پیونگ، عضوش رو با لباس پسر تمیز کرد و لباسش رو پوشید. سمت درب اتاق رفت و گفت:"من امروز خود اون حرومزاده رو باید بکنم. هیچ کس جای اون رو نمیگیره. اون باید فقط و فقط زیر من ناله کنه."

بادیگارد گفت:"الان باهاتون چند نفر رو میفرستم قربان."

ته پیونگ موهاش رو مرتب کرد و گفت:"زودباش. عجله دارم. با فکر کردن به سوراخش، همین الان هم تحریک شدم."

بادیگارد تعظیم کرد و ته پیونگ از اتاق بیرون رفت. اون بکهیون حرومزاده، نباید برای کس دیگه ای پاهاش رو باز میکرد. 10 سال تحت کنترلش گرفته بود و الان، اون پارک چانیول حرومزاده تر از خودش، بهش کار داده بود. ته پیونگ نمیذاشت که بکهیون برای کسی جز خودش باشه. هرکسی باهاش مبارزه کنه، نابودش میکنه. اون بکهیون رو میخواست. اون هرزه، باید فقط زیر خودش ناله میکرد.

❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹

پوف کلافه ای کشید و گفت:"خیلی انتخاب سخته."

بکهیون بهش لبخند زد و گفت:"باید حضوری همه شون رو ببینیم یول. نمیتونی همینطوری تصمیم بگیری."

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 08 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

You Where stories live. Discover now