"It's just a bad dream little one.."

21 8 4
                                    

-20240409/030121


چرا روی اون تخت و توی همچین وضعیتی بود..؟

سرش رو برگردوند.
"ماما..؟"

با مکثی دوباره صدا زد "ماما؟!"

پیداش نمیکرد.
مهم نبود اگر پیداش نمیکرد.

مگه میشد اونجا باشه و جواب تنها بچه‌ش رو نده؟

"ماما..؟"
به فردی که کنار تختش بود نگاه کرد.
"میگی ماما بیاد؟"
با لحنی شیطون گفت.

اما چرا انگار صداش شنیده نمیشد..؟

به فرد دیگه‌ای نگاه کرد.
"تو میگی ماما بیاد؟"

"هی. میگی ماما بیاد؟"

"ماما.. بگو ماما بیاد!"

"ماما؟"

"لطفا بگو ماما بیاد"

چشماش بیقرار دنبالش میگشت.

میخواست از روی تخت بلند شه و دنبالش بگرده..
ولی چرا نمیتونست ازش جدا شه..؟

دستاش محکم به تخت چفت شده بودن. حتی پاهاش!

محکم تقلا کرد "ماما!؟"

بی وقفه تقلا میکرد و صداش میزد.

"یادت نیست چه غلطی کردی؟!"
با صدای داد یکی از اون ادما،، ساکت شد.

"ماما وجود نداره! تو اونو کشتی!"
با بی رحمی کلمات رو ادا میکرد.

"چی..؟ ماما.. دروغ نگو!"
با ناباوری گفت.

"احمق حتی یادش نیست چطور قلب مادرش رو با یه چاقو تیکه تیکه کرد..! حتی نمیتونم براش دلسوزی کنم!"

چطور ممکن بود..؟

"شاید اگر مادرش میزاشت قبل از این وحشیگریش انجامش بدیم الان زنده بود..! زن بیچاره..."

چیو انجام بدن..؟
چرا ماما نمیومد..؟

شروع کرد به تقلا.
نمیتونست تکون بخوره و از تخت جدا بشه.

طولی نکشید سرش رو محکم نگه داشتن و به تخت چسبوندن.

نمیتونست تکونش بده.
دردش گرفته بود.. خیلی محکم گرفته بودنش..

"ماما..؟! ماما؟!"
داد میزد.
چرا نمیومد؟
چرا نمیشنید؟

نمیدونست چه اتفاقی داره میوفته..
فقط میخواست بیاد.. بیاد و مثل همیشه نجاتش بده.
حتما خواب بد میدید؟

مثل همیشه.
ماما میومد و توی آغوشش میگرفتش.
فقط باید یکم دیگه صبر میکرد مگه نه؟
میومد بغلش میکرد.
از خواب بیدارش میکرد و بهش میگفت..
هزاران بار میگفت فقط یه خواب بوده و ماما برای همیشه پیششه..
قرار نبود بزاره بیشتر از اون توی خواب بد بمونه.
همه چی خیلی زود تموم میشد اگر میتونست فقط یکم دیگه تحمل کنه..

A Bad Bad Dream..?Where stories live. Discover now