PART 6

208 57 23
                                    

بعد از تموم شدن مراسم عروسیشون که به خواست خانوادشون مراسم خیلی بزرگو با شکوهی بود حالا هردو در سکوت توی ماشین به سمته خونشون میرفتن مراسم عروسیشون اصلا جالب نبود چون خیلی از مهمونایی که داشتن آدمایه هموفوبیک بودن و با دیدن پسر امگایی که توی کت و شلوار سفید کناره یه پسر آلفا ایستاده با نفرت برخورد میکردن
همه چیز خیلی سریع پیش رفت و اون یکماه به سرعته برقو باد گذشت
بعد از خریدن وسایله خونه فقط یکبار دیگه به اجبار پدراشون توی یه کافه قرار گذاشتن تا سوژه ی خوبی برای خبرنگارا اماده کنن
رفتار جیمین همچنان سرد و خشک بود و همینطور هنوز اعتقاد داشت دلیل این ازدواج علاقه یونگی به خودش بوده چون میدید که یونگی مثله خودش مقاومتی در برابر کارایی که بهشون اجبار میکنن نشون نمیده هرچند که نمیدونست یونگی هم از درون برای خودش نگرانه و آزار میبینه
جیمین درو باز کرد و کنار ایستاد
_برو تو
یونگی خیلی آروم تر از همیشه قدم برمیداشت و به سختی وارده خونه شد
حتی فکر به اینکه امشب چه کارهایی بهش تحمیل شده حالشو بد میکرد
جیمین درو بست و به سمت آشپزخونه رفت
این دومین باری بود که یونگی وارده این خونه میشد و دفعه اول هم فقط ورودی خونه و آشپزخونرو دیده بود
دسته ی چمدونشو گرفت و به سمت اولین اتاق رفت اما با دیدن میز و کتابخونه برگشت و به سمت دومین اتاق رفت
هیچ چیز اونطور که باید نبود چون برای خرید هرچیز اولین مورد انتخاب شده بود و خیلی چیزا باهم هماهنگی نداشت
روی تخت نشست و نگاهی به دورش انداخت
هیچوقت فکر نمیکرد اینطوری ازدواج کنه سرشو بلند کرد تا اشکاش روی گونه هاش نیاد و بغضشو قورت داد و کمی که آروم شد از اتاق بیرون رفت تا دنباله جیمین ... کسی که حالا باید همسر خطابش میکرد بگرده
جیمین توی آشپزخونه پشت میز نشسته بود و درحالی که گیلاسه مقابلشو با مشروب گرون قیمتی پر میکرد نگاهش به سمت یونگی کشیده شد 
کراواتشو شل کرده بود و دکمه های بالای پیراهنش باز بود
یونگی گیلاسی برای خودش برداشت و کنار جیمین نشست
_لطفا برام بریز
جیمین نگاهی به صورت یونگی کرد و گیلاسشو پر کرد
هردو میدونستن باید کاریو که بهشون گفته بودن مثل همه ی زوجا شب عروسیشون انجام بدن اما چیزی انگار مانع هردوشون میشد
دقایق پشت هم میگذشتن و جیمین لحظه به لحظه مست تر میشد درحالی که یونگی هنوز حتی گیلاسه اولشو کامل ننوشیده بود
جیمین شُلو ول از روی صندلی بلند شد و با برداشتن کتش همینطور که روی زمین میکشیدش به سمته اتاقشون رفت که یونگی هم همراهش بلند شد و به طرف اتاق رفت
یونگی وقتی وارده اتاق شد جیمین درحال باز کردنه دکمه های پیراهنش بود که به سمته یونگی اومد
_متنفرم که کسی منو وادار به انجام کاری بکنه اما مسلما الان که قانونا همسرمی بدم نمیاد امتحانت کنم
جیمین همینطور که حرف میزد سرشو کج کرده بود و به یونگی نگاه میکرد و به خاطر اختلاف قدی کمی که داشتن یونگی کمی سرشو بالا گرفته بود تا بتونه به چشمای همسرش نگاه کنه
جیمین دستشو روی گردنه یونگی گذاشت و به خاطر سردی دستش یونگی لرزی کرد
_ لباساتو درار برو روی تخت
جیمین برگشت و به سمته کمد رفت تا خودشم بقیه لباساشو دربیاره و بعد وارد سرویس شد
شرایط منزجر کننده ای بود و سینه ی یونگی تنگ شده بود احساس میکرد قراره به زودی خفه بشه
به تبعیت از جیمین اون هم شروع به دراوردن لباساش کرد و قبل از اینکه جیمین از سرویس بیرون بیاد روی تخت خوابید و بدنه برهنشو با پتو پوشوند
دستاشو مشت کرده بود و چشماشو روی هم فشار میداد و سعی میکرد فکرای منفی توی ذهنشو دور کنه
پشتش به در سرویس بود که جیمین بیرون اومد و با دیدن لباسا که گوشه ی اتاق افتاده بود به طرفه تخت رفت و پوزخندی زد
_یعنی انقدر خجالت میکشی ؟ من قراره زنمو ! .. اوپس نه قراره شوهرمو به فاک بدم ولی اون ازم خجالت میکشه !
از پشت یونگیو بغل کرد و بعد از رد کردن دستش از زیره گردن یونگی و دسته دیگش از روی بدنش هردو مشت یونگیو توی دستش گرفت
یونگی چشماشو باز کرد و برق انگشتراشون نگاهشو جلب کرد
_هرکاریم بکنی که بخوای نزاری من کارمو میکنم چون اصلا حوصله ی ورورای پدرمو ندارم
جیمین دستشو به سمته پایین برد و دیکه یونگیو لمس کرد
_ زیادی کوچیکی
یونگیو به طرفه خودش برگردوند و روش خیمیه زد
یونگی معلوم بود که ترسیده و با دستاش به ملافه تخت چنگ زده بود
_داری مسخرم میکنی نه ؟ باور نمیکنم که باکره باشی ! کسی که از ۱۶ سالگی خودشو به بقیه میچسبونه امکان نداره هنوز باکره باشه
_تو اصلا منو میشناسی !؟
جیمین پوزخندی زد و نگاهشو روی صورت یونگی نگه داشت
_انقدر که بدونم تو این زندگی چجوری باهات رفتار کنم آره
جیمین ساقه دستاشو کناره سره یونگی ستون کرد و سرشو به پایین خم کرد نفسای گرمش که به گردنه یونگی میخورد تنشو مورمور کرده بود جیمین بینیشو روی گردنش مالید و لبهاشو روی جای مارک یونگی که هنوز خالی بود گذاشت و شروع به گاز کرفتن و کیس مارک گذاشتن کرد ... انقدر ادامه داد تا پوست اون قسمت نسبت به درد بی حس تر بشه و  وقتی یونگی به خودش پیچیدو چشماشو بست دستشو به سمته دیکه خودش برد و بدونه آمادگی دیکشو وارد سوراخ باکره یونگی کرد و درست همون لحظه نیشای بلند شدش وارده گردن یونگی کرد تا مارکش کنه وقتی سرشو از گردن یونگی بیرون آورد با صورت سفید و لبهای کبود یونگی مواجه شد 
از شدت درد نفسش بریده بود و هیچ صدایی ازش درنمیومد و جیمین بدونه توجه به حاله همسرش دیکشو تا ته واردش کرد و آهی کشید
هیچکدوم تحریک نشده بودن و جیمین قرار نبود رابطه ای با یونگی داشته باشه ... حداقل امشب نه ... اون فقط میخواست تا از شر غر غرای پدرش راحت بشه
دیکشو بیرون کشید و خودشو کناره یونگی به پشت روی تخت انداخت
_تموم شد .. میدونستم باکره نیستی حتی یذره خونم روی دیکم نیست!
یونگی هنوز توی همون حالت مونده بود و احساس میکرد تا چند لحظه دیگه ممکنه جونش از بدنش دربیاد و هیچ چیز از حرفای جیمین نمیفهمید
جیمین به خاطر بی حرکتی یونگی سرشو به سمتش برگردوند و با یونگی که فاصله ای تا مرگ نداشت روبه رو شد
چون کمی از مستیش پریده بود نمیتونست اونقدر بی تفاوت باشه  بالاخره از روی تخت بلند شد و بعد از برداشتن اسپریه یونگی اون مایه حیاتو بهش رسوند و با گرفتنه کمرش کمی بلندش کرد و بغلش کرد
یونگی فاصله ای تا بیهوشی نداشت و کاملا گیج و گنگ بود  و بدنش از درد کاملا سر شده بود
جیمین دوباره روی تخت خوابوندش و بعد از انداختن پتو روی یونگی خودشم کنارش خوابید براش مهم نبود یونگی چه حالی داره بالاخره هرچیزی یه تاوانی داره !
.
.
صبح با صدای ویبره آروم لای پلکاشو باز کرد
اولش کمی گیج بود اما با چرخوندن سرش و دیدن صورت یونگی فهمید کجاست ... خونه ی خودش بود
پتورو  از روی بدنش کنار زد و بلند شد تا دنباله گوشی بگرده
با دوباره بلند شدن صدای ویبره به طرف کمد رفت و همینکه گوشیشو از جیبه کتش بیرون آورد صدا قطع شد
ساعت ۲ ظهر بود
_شت قرار بود ۱۰ ببرمش برای چکاپ
جیمین با کلافگی دستی به موهاش کشید و گوشیشو باز کرد
پدره خودش و یونگی نزدیکه ۵۰ بار تماس گرفته بودن اما هیچکدوم جوابی نگرفته بودن
با بلند شدن صدای در از اتاق بیرون رفت و با دیدن چهره مضطرب و نگران سونهی پشته آیفون کمی به کارش سرعت داد و زود درو باز کرد
_ سلام
_ چه سلامی ! میدونی از صبح چندبار بهتون زنگ زدم ؟
چهره سونهی از نگرانی و عصبانیت سرخ شده بود
_ ببخشید خواب بودیم
_ یونگی خونست ؟ خوبه حالش !
_فکر کنم خوابه هنوز
سونهی با عجله از کناره جیمین رد شد و وارده اتاق مشترک پسرشو همسرش شد
جیمین پشته سونهی رفت و به چهارچوب در تکیه داد
سونهی با دیدن تخت خالی و شنیدن صدای آب که از حموم میومد بالاخره بعد از چند ساعت آروم شد
چند تقه به در زد و منتظر شنیدن صدای عزیزکردش شد
_یونگی پسرم من اومدم
_....
_یونگی میشنوی صدامو ؟
دقیقا اونطرف در یونگی توی ضعیف ترین حالت ممکن روی زمین سرد نشسته بود و به کاشی های سردتر حموم تکیه داده بود
وقتی با صدای زنگ در چشماشو باز کرد و صدای مادرشو شنید با هر سختی که بود خودشو به سرویس رسوند و بعد از باز کردن شیر بی جون روی زمین نشست
_یونگی حالت خوبه ؟
_خوبم مامان
همینطور که اون دو باهم حرف میزدن توجه جیمین به تخت جلب شد و جلورفت
ملافه قسمتی که یونگی روش خوابیده بود با مقدار قابل توجهی خون پوشیده شده بود
جیمین ابروهاشو بالاانداخت و بعد از پوشوندن اون قسمت با پتو به طرف سونهی رفت
_مطمئنی ! صدات چرا انقدر بده ؟
_مامان من خوبم میشی لطفا بری خونه
_من نگرانتم بیا بیرون وقتی دیدمت میرم
_من حالم خوبه برو خونه من قراره برم دکتر
_دکتر ! دکتر دیگه چرا ؟
با سکوت یونگی جیمین جوابه سونهیو داد
_شما خبرندارید ؟
سونهی با شنیدن صدای جیمین به پشت برگشت
_نه ! چیزی شده جیمین ؟ بلایی سره یونگی اومده !؟
_نه چیزی نیست ... پدرامون بهم گفتن فردای عروسی باید ببرمش برای چکاپ دکتر
سونهی نفس عمیقی کشید و چشماشو بست
_خدای من
_بهتره شمام برید
با بلند شدن دوباره صدای ویبره گوشی جیمین از سونهی دور شد
سونهی پیشونیشو به در تکیه داد
_پسرم من واقعا متاسفم
_نگرانم نباش مامان
_پس من میرم توام مواظب خودت باش
_خدافظ
جیمین از اتاق که بیرون اومد جوابه موبایلشو داد
_بله
_چرا انقدر بهت زنگ زدم جواب ندادی ؟ دکتر چا هنوز تو مطبش منتظرتونه
_خواب بودیم
_انجامش دادی ؟
_آره
_خیلی خب زودتر برید
_نمیدونم یونگی میتونه بیاد یا نه
_چرا ؟ چیکار کردی باهاش جیمین !؟
جیمین بی حوصله چشماشو چرخی داد تا جوابی به پدرش نده که براش دردسر بشه
_هیچی فقط دیکمو کردم توش که از شره شماها راحت بشم
_جیمین
جیمین با خطاب شدن از جانب سونهی گوشی از روی گوشش پایین آورد
_بله ؟
_من دارم میرم خواهش میکنم مواظبه امگات باش ... شاید پسر باشه ، شاید جامعه ما هنوز نخواد قبول کنه که این رابطه مشکلی نداره ولی با همه ی اینا اون هنوزم یه امگاس و همسرته
جیمین که نمیخواست به سونهی بی احترامی کنه سرشو خم کرد
_باشه
_ خداحافظ
_خدافظ
جیمین با بسته شدن در خونه دوباره موبایلشو روی گوشش گذاشت
_با اون بچه چیکار کردی که مادرش اینطوری ازت خواهش میکنه ؟
_همونکاری که ازم خواستی ! گفتی فردای عروسی نباید باکره باشه منم همینکارو کردم تو از روز اول گفتی باید باهاش ازدواج کنی هیچوقت نگفتی دوستش داشته باش منم فقط دارم همونطوری که میخوای رفتار میکنم
جانگهو نفس عمیقی کشید
_میگم دکتر چا بیاد همونجا





بابت تاخیر متاسفم 🥲
آخرای ترمه و به شدت سرم شلوغه 🥴
قول میدم بعد امتحان چندپارت پشت هم براتون آپ کنم ♥️
ووت و کامنت یادتون نره



Você leu todos os capítulos publicados.

⏰ Última atualização: Jun 15 ⏰

Adicione esta história à sua Biblioteca e seja notificado quando novos capítulos chegarem!

Forced MarriageOnde histórias criam vida. Descubra agora