11;

44 17 19
                                    

-ولی لویی تو که گی نبودی

نفس عمیقی کشید و بطری روی میز رو توی بغلش گرفت. بعد از کشف کردن مسئله ی جدیدی درباره ی لویی و رئیسش، هردو رو به خونه ی خودش برده بود و با تمام غمی که از لویی داشت، باز هم از سوال پیچ کردنش درباره ی عمق رابطشون دست نمی‌کشید.

لویی چیزی نزدیک تر از برادر به اون بود. برادری که نفس‌هاشون هماهنگ و قدم‌هاشون هم همراه هم برداشته میشد. این برای لیام قابل هضم نبود که همچین چیزی رو انقدر دیر بفهمه.

-بودم؛ تو هموفوب بودی

لگدی در جواب لویی نثارش کرد و بدون اینکه متوجه بشه، خودش رو روی هری ای انداخت که طرف دیگه ی لیام نشسته بود؛ درسته، لیام بین اون‌ها فاصله انداخته بود و مثل یه دیوار اون ها رو از هم جدا کرده بود.

-اون برای صد سال پیشه لویی، بعد از اون کلی دربارش حرف زدیم

-بهش جفتک نزن پین

هری گفت و پای لیام رو سمت خودش کشید. پای دیگه ی لیام هم گرفتار لویی شد و در حالتی بازمونده، به روبرو خیره شده بود.
آخرین باری که شب‌نشینی با لویی رو تجربه کرده بود به سال‌ها قبل بر‌میگشت؛ حالا باز هم اینجا بودن و این بار لویی شخص دیگه ای رو به عنوان معشوقه اش کنارش داشت.

-همه‌تون یکیو دارید جز من

بطری خالی رو بین لب‌هاش نگه داشت و با صورتی افتاده به روبروش خیره شد. دست‌هاش رو هم مثل پاهاش باز کرد و دور گردن لویی و هری انداخت.

-نمی‌دونم یکیِ من کجاست. احتمالا با یکی دیگه‌ست.

-باز این مست کرد

لویی بطری رو از لیام قاپید و روی میز کوبید. دست و پاهاش رو از خودش جدا کرد و سر لیام رو توی آغوشش گرفت.

-چند ماه دیگه عروسیته خیر سرت، به فکر اون باش

هری از روی کاناپه بلند شد و مشغول جمع و جور کردن پاکت های خالی سیگاری شد که تا ده دقیقه ی پیش که هنوز ساعت پنج نشده بود، تمومش کرده بودن. البته هری و لویی بهونه بودن؛ اون ها روشن می‌کردن و لیام مصرف می‌کرد.
باید حدود دو یا سه ساعت دیگه سرکار می‌بودن و هنوز نتونسته بودن لیام رو بخوابونن، هیچوقت این خصوصیت از لیام رو ندیده بود.

-عروسی؟ بخوره تو سرش

سرش رو روی پاهای لویی گذاشت و چشم‌هاش رو، رو به سقف بست. نمی‌فهمید که چی میگه، نمی‌فهمید که کجاست؛ حتی یادش نبود که از دست لویی عصبیه و با کمال آرامش از نوازش موهاش توسط برادرش لذت می‌برد.

-فکر کرده نمی‌فهمم درگیر چیز دیگه ایه. فکر‌ کرده آمار کارش که چندین ماهه ازش دراومده رو در نیاوردم، احمق

با تاسف سری تکون داد و ساعدش رو روی پلک های بسته اش گذاشت. هم چشم‌های هری از حدقه بیرون پریده بود و هم لویی. منطقی به نظر نمی‌رسید؛ بدونی که دروغ میگه و باز هم دوستش داشته باشی؟

Muted(Ziam Mayne)Where stories live. Discover now