به هنگامِ نبرد

60 22 2
                                    

قسم به گرمای آفتاب هندوستان، و نغمه های تمام نشدنی قطره های باران ، پیش از آنکه اشک بی‌گناه دخترکان این سرزمین بر خاک افتد، خون من بر روی زمین خواهد ریخت.
.
.
‌.
با شنیدن صدای بوق و کرنا، جمله سربازان از میانه اردوگاه کنار شدند و راه رو برای ادوارد و همراهان او گشودند. مرد بلند‌بالا بر پشت اسب خاکستری رنگی سوار بود و چشمان زمرّدینِ ظفرنشانش رو با سرگرمی به اطراف می‌چرخوند.

آثار سوختگی و ویرانی هنوز در گوشه و کنار اردوگاه پیدا بود و او به خوبی می‌دونست که سَرورش، دوک اعظم انگلستان در این مدت سختی و مرارت بسیار تحمل نموده است، حال می‌اندیشید که اگر خبر پیروزی در پونه رو شخصاً به او بدهد و مهماتی که با خود از آن دیار آورده تقدیم حضور کند، چقدر ولیعهد رو خرسند خواهد کرد.

با رسیدن به قلب اردوگاه، در برابر بزرگترین چادر که محل اقامت ولیعهد بود، افسار اسب رو کشید و چهارپا رو متوقف کرد، با دیدن لیام و مشاور اعظم که حالا از چادر بیرون آمده بودند، خیلی زود از اسب به زیر آمده و ادای احترام کرد.

هرولد: روزِ عالیجناب بخیر، خبر های خوشی از پونه به همراه آوردم، که‌ گرد خستگی از تن شما خواهد زدود.

لیام: از دیدن شما خوشحالم سِر ادوارد، اگر می‌دونستید که در این مدت چه اتفاقات تلخی رقم خورده در گفتن این خبر خوب هیچ تعلل نمی‌کردید!

هرولد: عرض خواهم کرد.

با گفتن جمله ای کوتاه از اسبش فاصله گرفت و به یکی از خدمتگزاران دستور داد تا ارابه اش رو جلوتر بیاره، مرد ارابه‌چی اسبها رو هدایت کرد و به آرومی ارابه اش رو جلوتر آورد. آن وقت سِر هرولد در مقابل چشمهای پرسشگر ولیعهد پوشش قسمت بار ارابه رو کنار زد تا اون مرد بتونه یک نمونه از تجهیزات جنگی که با خودش آورده بود رو ببینه.

هرولد: با این تجهیزات توپخانه رو از نو برپا خواهیم کرد و قلعه رو درهم می‌کوبیم. من از اخبار ناشیک آگاهم سرورم، می‌دونم که حالا شبانه روز از اردوگاه محافظت می‌کنید و دیگر غافلگیر نخواهید شد.

از ارابه فاصله گرفت و با اشاره دست ارابه های پشت سرش رو به لیام و لویی نشون داد، بیش از سی ارابه که تماماً از تجهیزات جنگی پر شده بودند و می‌تونستند معادله نبرد ناشیک رو به نفع انگلستان تغییر بدن.

اما این همه چیزی نبود که سِر هرولد پس از پیروزی در نبرد پونه با خود به همراه آورده بود، از مرد درشکه چی خواست که پیش بیاد و درشکه رو به سمت اونها هدایت کنه، وقتی درشکه به نزدیکی چادر رسید دستور توقف داد و سمت درشکه رفت، از داخل جیب سرآستینش کلیدی رو بیرون آورد و در درشکه رو باز کرد.

با کنار رفتن در ولیعهد میتونست یک خانواده هندی رو ببینه که دست و پاهاشون با طناب بسته شده و دهانشون نیز با پارچه ای مهر شده بود تا شیون نکنند. یک زن و مرد میانسال، دخترکی جوان و زیبا، و یک پسر نوجوان و ریز جثه. دستهای بسته دخترک رو گرفت و وادارش کرد که از درشکه پایین بیاد، علی رغم تقلاهای آن دختر او رو به بیرون هدایت کرد و بعد دست بر روی شانه اش گذاشته وادارش کرد مقابل پاهای حاضرین زانو بزنه.

Royal BloodWhere stories live. Discover now